قطر‌ه‌ی بارانی

آرامش باران

قطر‌ه‌ی بارانی

آرامش باران

1



سردار بارانی

دموکراسی در انتخاب فرمانده در سپاه:

طبق قرار قبلی همه نیروهای سپاه مینودشت در سالن سپاه که منزل شخصی بزرگ ویلایی با باغ بزرگی بود. جمع شده بودند وارد شدیم بعد از سلام و احوالپرسی جلسه با قرائت قرآن توسط مسئول روابط عمومی سپاه با صوت لحن عالی آغاز شد. پس از آن برادران دفتر هماهنگی آغاز صحبت کردند، ضمن تشکر از زحمات برادر حسینی که مأموریت ایشان به پایان رسیده و برادر محمد علی بارانی بعنوان جایگزین انتخاب شده اند و امروز این جلسه تودیع و معارف است. پس از پایان صحبت های برادر بهروز رضازاده، مسئول روابط عمومی سپاه مینودشت به عنوان سخن گوی برادران آغاز سخن نمودند، با تشکر فراوان از زحمات برادر حسینی که در آموزش نظامی ما را در سطح اول چریک های خاورمیانه ارتقاء داده اند، و با احترام به برادر بارانی چون ایشان را  نمی شناسیم هر یک از برادران دیگری که از سپاه گنبدکاووس (یکی دو نفری را هم اسم بردند) بیاورید به عنوان فرمانده سپاه قبول می کنیم ولی ایشان را به فرماندهی قبول نداریم. برادری با صدا رسا و قراء (برادری که بعداً به شهادت رسید) تکبیری گفتند که بند ناف مهمانان پاره شد و همه برادران هماهنگ تکبیر گفتند، هم همه ای در جلسه افتاد و قدری بی نظمی باز برادران دفتر هماهنگی شروع به صحبت کردند و بعد طی یک صورت جلسه چند امضاء مرا به عنوان فرمانده معرفی کردند. بدون توجه به عدم رضایت و هماهنگی برادران با خداحافظی سپاه مینودشت را ترک نموده مرا جا گذاشتند و رفتند. وقت نماز مغرب رسید با برادران به نماز ایستادم و بعد در همان سالن سفره غذا را پهن کردند، منم جای پیدا کرده نشستم اما کسی با من هم صحبت نمی شد و حالت غریبگی داشتم. بعد از صرف شام کارها طبق رول شیفت های نگهبانی گشت شهری اعلام شد، وقت خواب به آسایشگاه که سرک کشیدم، همه تخت ها منظم و شماره گذاری شده بود، جایی برای خوابیدن من نبود. ناگریز به اتاق تلویزیون که چند تشک، پتو و بالش زوار در رفته در گوشهء آن درهم برهم ریخته بود را برای خواب انتخاب کردم، در همین فرصت با خود فکر می کردم آیا باید با این نوع برخورد(سرد) بمانم یا بروم. گفتم اگر بروم خواهند گفت ترسیده، می مانم تا خدا چه بخواهد. صبح برای نماز بیدار شدیم و بعد از نماز همه مسواک و واکس زند در جلو ساختمان به صف شدند و یکی از برادران که خدمت سربازی کرده بود از جلو نطام دادند، و آهسته با ستون یک به مرکز شهر شروع به دویدن نمودند منم در آخر صف ایستادم و با آنها می دویدم شعارهایی را که به آن برادر می داد آنها تکرار می کردند، منم تکرار می کردم دور میدان مرکزی شهر که خیلی هم دور نبود، دور زدند و به باشگاه برگشتند در آنجا بعد از نرمش به سپاه برگشته برای صرف صبحانه هر چه تلاش کردم که با یکی همنشین و صحبت شوم از من کناره گرفته و دوری می کردند. صبحانه که صرف شد هر کس پی کارش رفت و من تنها ماندم، به دنبال مسئول روابط عمومی رفتم او قربة الی الله باغچه سپاه را بیل می زد، به سمت او رفتم و سلام کردم، جواب داد، گفتم: بیل را بدهید قدری هم من بیل بزنم، بیل را به من واگذار نموده و راهش را کشید و رفت باز هم تیرم به سنگ خورد. کمی که بیل زدم با خود اندیشیدم که من برای بیل زدن باغچه نیامده ام برای فرماندهی و سازماندهی سپاه پاسداران مینو دشت آمده ام. به حیاط سپاه بازگشتم دیدم یکنفر موتور چهار سیلندر(شاید 750 سی سی) را سوار است و از سپاه بیرون می رود از نگهبان پرسیدیم ایشان کی هستند، گفتند مسئول لجستیک سپاه یک ماشین آهو و چند نفر هم داشتند، بیرون می رفتند پرسیدم اینها کجا می روند گفتند به دنبال ماموریت به فرماندهی برادر . . . 

 

سر آغاز دوستی و فرماندهی من :

 

 

با سئوال یکی دو نفر از برادران خلاصه کمی اطلاعات از وضعیت پیدا کردم در یکی از شیفت های نگهبانی برادری با پیراهنی شخصی و شلوار سپاه سر پست بود به ایشان گفتم چرا لباس سپاه نپوشیده اید گفتند من مشکل جسمی دارم. قدری پیرامون برادران نظاره کردم تصمیم را گرفتم روز دوم صبح وقتی همه به صف ایستادند سمت چپ صف ایستادم و با صدای بلند از جلو نظام و دستور حرکت دادم ستون را به طرف کمربندی شهر حرکت دادم. شعارهایی می دادم آنها جواب می دادند مرتب سر و ته ستون را طی می کردم شهر را دور زدیم (که چند برابر ورزش هر روز برادران بود) خیلی از برادران کم آورده بودند به باشگاه رفتیم به ستون شش آنها را سازمان و نرمش دادم و بعد به ستون یک پریدن از روی یک نفر که خمیده می ایستاد در جلوی ستون خود می پریدم عدد  را به شش که رساندم خیلی ها نتوانستند بپرند بعد یکی در حالت نشسته میپریدم و معلق می زدیم وقتی به هشت نفر که رسید باز هم خیلی ها نتوانستند عبور کنند. آنها را به ستون شش کردم و یکی دو تا تکنیک کاراته (که تخصصم بود) از ایستادن تا حرکت و ضربه و دفاع به آنها گفتم چند بار تکرار و تمرین کردیم برای تفهیم ، یکی از برادران که کشتی گیرورزیده و خوش رو بود را به وسط تشک فرا خواندم و به او گفتم این تکنیک حرکت و ضربه را انجام دهید ایشان هم با همه توان و سرعت حرکت کردند من با یک جابجایی سریع ضمن دفاع ضربه اش یک تکنیک کشیدن زیرپایش اجرا کردم که از جا بلند شد در هوا یک ضربه به وسط بدنش زدم که روی تشک پرتاب و ولو شد. با لیخند از جا بلند شد، گفتم برای امروز کافی است. بعد از صرف صبحانه به دفتر فرماندهی رفتم و مسئول لجستیک را صدا زدم، به ایشان گفتم چرا از این موتور استفاده می کنید در شهر صورت خوشی ندارد. روزی چند بار با آن در سطح شهر تردد می کنید. گفت من مسئول تدارکاتم برای تهیه جنس می روم گفتم می توانید با تهیه لیست روزی یک بار از ماشین استفاده کنید. ما در تحریم آمریکا هستیم و باید در مصرف از بنزین تا سایر وسایل دقت کنیم از امروز موتور را کنار بگذارید و استفاده نکنید با ناراحتی از دفتر بیرون رفت در همین حال استیشن آماده ماموریت بود و رفت و آمد و دستگیری و... فرمانده تیم را صدا زدم آمدند به دفتر گفتم چه می کنید گفت مسئول گروه ضربت و مبارزه با مواد مخدر هستم ، گفتم مسئولیت اصلی سپاه مبارزه با مواد مخدر نیست، بلکه برقراری امنیت و آموزش و سازماندهی بسیج و کار فرهنگی ارکان ماموریت اصلی سپاه را تشکیل می دهد. از امروز ماموریت اصلی شما لغو است. برادر بسیار خوش رو و متدینی بودند پذیرفتن، طی چند روز به همه موضوعات و اطلاعات آشنا شدم و در جلسه شورای تامین شهر شرکت کردم. در چند دبیرستان سخنرانی کردم. با نیروهای انقلابی جهاد سازندگی و سایر ارگانها ارتباط برقرار کردم، مسئول بسیج را انتخاب نموده و آموزش و مانور بسیج را شروع کردیم.

 




2

فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مینو دشت:

پس از بازگشت از مأموریت غرب کشور ( 5/7/59) یکی دوروزی برای تحویل وسایل و تجهیزات همراه را در سپاه گنبد کاووس ماندیم بعد از آن فرمانده وقت سپاه برادر علی عسگری چند روزی مرخصی به ما دادند تا خانواده و دوستان سری زده و تجدید قوا نمائیم .

یکی دو روزی از مرخصی من نگذشته بود که از سپاه گنبد کاووس پیغام فرستادند مراجعه کنم که کاری ضروری دارند. به سپاه آمده لباسهایم را که آماده و اتو کشیده بود پوشیدم و پوتینها را واکس زده و آماده خدمت شدم. از برادران علت احضارم را پرسو جو کردم گفتند چند نفر از مرکز آمده اند.آنها با شما کار دارند.من طبق روال جاری سپاه صبحها بعد از نماز برادران را ورزش و نرمش میدادم و بعد صرف صبحانه و  پرداختن به امور جاری می پرداختیم سایه سنگین آن دو سه نفر را حس میکردم . در خوابگاه ، نمازخانه سر میز غذا، ظاهرأ فرمانده سپاه مینو دشت برادر حسینی که از تکاوران نیروی دریایی مأمور  به سپاه در حال تعویض بود. در تحقیقات انجام شده برای فرد جایگزین بین سه نفر برادران  حسینعلی بختیاری، مرندی و بنده در حال بررسی و تحقیق بیشتر بودند . ساعت حدود 10صبح مرا به دفتر فرماندهی عملیات فرا خواندند . وارد شدم و سلام کردم برادران اعزامی از مرکز برادران حاجی نجاری و رضا زاده نشسته بودند و هر یک سئوالی از من میپرسیدند و من ایستاده پاسخ میدادم ، سئوال اول قرائت قرآن میدانید؟ گفتم بله  گفتند آیا میتوانید قرآن درس بدهید گفتم خیر سئوال دوم آیا نهج البلاغه خوانده اید؟ گفتم بله. گفتند می توانید آموزش بدهید؟ گفتم خیر.

چند سئوال احکام هم پرسیدند که جواب دادم .مرا مرخص کردند، ظاهرأ با دو برادر دیگر هم مصاحبه انجام گرفته بود، همان روز بعد از نماز ظهر و صرف نهار حدود ساعت دو بعد از ظهر مرا به ساختمان مرکزی سپاه در خیابان طالقانی گنبد فرا خواندند.

با موتور از ساختمان عملیات به ستاد فرماندهی سپاه گنبد کاووس رفتم و به دفتر فرماندهی مراجعه کردم آن چند برادر و فرمانده سپاه گنبدکاووس و سپاه مینو دشت حضور داشتند بعد از سلام و احوال پرسی جلسه شروع شد و برادر حسینی قرائت قرآن نمود و پیرامون سوره (والعصر) قدری توضیح دادند. پس از آن برادر علی عسگری فرمانده سپاه گنبد گفتند که شما بعنوان فرمانده سپاه مینو دشت انتخاب شده اید، گفتم اجازه اظهار نظر دارم گفتند بفرمائید گفتم من برای این امر آمادگی و صلاحیت و تجربه کافی را ندارم و برادران بهتر از من در سپاه کم نیستند بهتر است این امر مهم به یکی از آنان واگذار کنید. برادران مسئول دفتر هماهنگی گفتند ما بررسیهای لازم را انجام داده ایم و شما را انتخاب  کرده ایم، هرچه تلاش کردم فایده نداشت آنها گفتند این تکلیف است باید قبول کنید، من که همه راهها را بسته میدیدم برای فرار از این مسئولیت به آنها گفتم اجازه دهید یکی دوروزی پیرامون موضوع فکر کنم بعد به عرض میرسانم گفتند خیر وقت نداریم سرانجام گفتم اجازه دهید موتور را تحویل لجستیک بدهم گفتند سوئیچ موتور بدهید برادران تحویل میدهند. آنها تصمیم خود را گرفته بودند تلاشهای من بی فایده بود. با صلوات و تکبیر مرا با ماشین (لندرور صرمه ای رنگ) که از سپاه مینو دشت برادر حسینی آورده بود با خود همراه کردند.

 


بسمه تعالی


اولین اعزام به منطقه غرب کشور، آذربایجان غربی، شهرستان تکاب

(سفر به دیار غریب، قسمت سوم)

رزمندگان

 

انصاف افسر کلاه سبز:

بر اساس شنیده ها، با هماهنگی فرمانده ی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران، مقرر شده بود که کلاه ها سبزها در سپاه های غرب کشور، مستقر شود. از این رو یک تیم 6 نفره کلاه سبزها تیپ نوهد در سپاه تکاب مستقر شدند که روزها می آمدند در منطقه گشتی می زدند و می رفتند، بیشتر کارشان شناسایی بود و با فرمانده سپاه هماهنگ بودند و گزارش کارشان را به ایشان می دادند، بعضی وقت ها هم به ما سر میزدند، از اینکه ما به محض حضور در منطقه بلافاصله پاکسازی را شروع کرده بودیم با تایید و تعجب به یکی از برادران پاسدار (برادر حسین فاضل) جمله ای گفته بودند که نقل آن خالی از لطف نیست، این برادر ارتشی به برادر پاسدار گفته بود: اگر ما نیمی از ایمان شما را داشتیم مشکل کردستان را حل می کردیم و اگر شما نیمی از آموزش های ما را داشتید مشکل ناامنی را به سرعت حل می کردید. به دلیل پیشروی سریع ما شور و شوقی در منطقه ایجاد شده بود، فصل تابستان بود و هوا، روزها خیلی گرم می شد ما هم در حال استراحت بودیم که برادران بومی سپاه تکاب تصمیم می گیرند بدون اطلاع و هماهنگی با ما به منطقه گشتی زده و شناسایی کنند، آنها که از وضعیت استقرار ضدانقلاب اطلاع لازم را نداشتند خیلی ساده به طرف ارتفاعات مسلط روبروی پایگاه ما، حرکت کرده بودند ناگهان صدای تیراندازی به شدت ما را متوجه خود کرد از سنگر خارج شدیم و با کالیبر 50 و تیر بار محل تیراندازی ضدانقلاب را زیر آتش گرفتیم، دقایقی گذشت به دوستان گفتیم باید به پائین برویم و از نزدیک صحنه را ارزیابی کنیم، در همین حین ضدانقلاب با استفاده از شرایط منطقه از سمت آفتاب و با تسلط بر منطقه (که دشت و زمین مزروعی بود) چند نفر از برادران را هدف قرار دادند، یکی که سوار موتور بود، با سرعت به عقب برگشت و چند نفر گیر کردند برادران ما هم برای پشتیبانی، خط آتش درست کردند درگیری شدت یافت. دومین درگیری رو در رو ما با ضدانقلاب در منطقه غرب بود، یکی از برادران زخمی شده بود با فاصله زیادی در پناه جوبی کشاورزی دراز کشیده بود یکی دیگر نزدیک تر به ما بود، یکی از برادران ارتشی خود را به او رسانده بود، بعد از اینکه اسلحه اش گیر کرده بود برادر پاسدار را به دوش گرفته و در زیر آتش دشمن به سرعت خود را به ما رساند، در همین موقع که زخمی را آوردند همگی دور او جمع شدند و از درگیری و افراد دیگر غافل شدند، در همین گیر و دار یکی از برادران ارتشی به سمت زخمی جا مانده حرکت کرد، یکی از نیروهای ارتشی گفت ببنید او دارد تنهایی به طرف دشمن می رود و هیچکس حواسش به او نیست من در طول درگیری صحنه را زیر نظر داشتم و کنترل می کردم، با آوردن اولین مجروح که اوضاعش وخیم بود و اعزام پشت جبهه، شیرازه امور به هم ریخت و حواس همه متوجه فرد مجروح شد.

بلافاصله به دنبال برادران ارتشی با فاصله کمی از او حرکت کردم، زمین منطقه پوشیده از خارهای خشک و ناهموار بود او زیر آتش دشمن می دوید و روی زمین غلط می زد و باز می دوید و بعد از یک پشتک و غلط در شیب زمین سینه خیز می رفت او در منطقه خط الرس و تیرراس روی زمین غلط می زد و بعد زیگ زاگ می دوید و من در پی او می دویدم و او را پوشش می دادم. چند نفر تیرانداز طرف ضدانقلاب به طرف من و او شلیک می کردند و ما ناچار زمین گیر می شدیم و قدری سینه خیز رفته و بلند می شدیم و با یک حرکت سریع جابجایی انجام می دادیم. تا خود را به برادر زخمی رساندیم، تیرها در نزدیکی مان به زمین می خورد. برادر ارتشی که تا آن زمان متوجه حضور من نبود. زخم برادر پاسدار را بست و برگشت و به اطراف نگاه کرد، به او گفتم چه خبر؟ مرا که در نزدیکی خود دید خوشحال شد و نیروی تازه ای گرفت و گفت شما اسلحه ها را بیاور و من زخمی را حمل می کنم. قبول کردم، برادر بومی فردی قوی هیکل و تنومند بود. هرچه زور زد نتوانست او را بلند کند، رو به من کرد و گفت برو و کمک و بران کارد بیاور، پذیرفتم هنوز کاملا بلند نشده بودم که چندتیر در اطرافم به زمین خورد به سرعت و با یک خیز و جابجایی زمین گیر شدم با سرعت از جای بلندی که در دید دشمن بود خود را به گودالی رساندم. به خود فشار زیادی آوردم چندین بار خیز برداشته و باز زمین گیر می شدم، بر اثر افت و خیز قسمت زانوهای شلوارم پاره و زانوهایم خراشید و مجروح شدند، خسته به پایگاه برگشتم و یک گروه چند نفره از برادران پاسدار با پشتیبانی گلوله و خمپاره دودانگیز برادران ارتشی در حالی که هوا تاریک شده بود و دید ضدانقلاب محدود، زخمی را به عقب آوردند. در همین موقع که داشتم مطالب را به صورت گزارش حوادث می نوشتم خبر رسید که دو تن از برادران پاسدار بومی که برای شناسایی رفته بودند، در موقع درگیری در گودالی خوابیده و صبر کردند تا تاریکی شب و عدم دید ضد انقلاب صحیح و سالم برگشتند الحمدلله، خدا را شکر نمودم که پس از یک روز سخت و پرتنش نفس راحتی کشیدیم.

شنبه 1/6/59 صبح خبر رسید که یکی از زخمی های درگیری روز گذشته که برادرش در حدود چهل روز قبل درگیری ضد انقلاب (برگرفته از دست نوشته های سال 59) شهید شده بود او نیز به برادر شهیدش پیوست، هاله ای از غم و اندوه همه برادرانی را که با تلاش فراوان او را به عقب برگردانده بودند فرا گرفت. این اولین شهیدی بود که در منطقه پس از درگیری با ضد انقلاب از دست دادیم.

تاریخ 4/6/59 سه شنبه خبر دادند که قرار است از بین نیروهای موجود تعدادی افراد ورزیده انتخاب شدند برای تاخت و ضربه به ضدانقلاب به محل تجمع آنها اعزام شوند. حرکت  از تپه ساروق بود ساعت 10 شب گرد هم آمدیم و پس از توجیه مختصر قرار شد تا ساعت 12:30 در یکی از روستاها به تمرکر ضدانقلاب حمله و ضربه بزنیم و بعد برگردیم، تعدادی از نیروهای پاسدار از پایگاه ما بودند، در منطقه یکی دو ساعتی در هوای گرم مهمانی پشه ها که منتظر گروه اطلاعات بودیم، آمدند چون اطلاعات کافی و دقیق نبود بدون هیچ نتیجه ای به پایگاه بازگشتیم.

 

 


بسمه تعالی

اولین اعزام به منطقه غرب کشور، آذربایجان غربی، شهرستان تکاب

(سفر به دیار غریب، قسمت دوم: سرآغاز پاکسازی منطقه از لوث ضدانقلاب)

سردار بارانی


ما برای رسیدن به شهرستان تکاب در استان آذربایجان باید از کرمانشاه به همدان گذشته و از استان کردستان عبور کنیم، با توجه به حساسیت منطقه و عدم اطلاع از میزان امنیت جاده ها ماشین جیپ وانت با تیر بار در جلو و با فاصله حرکت می کردو نیروها در مینی بوس آماده شدند و حرکت کردیم شب ساعت 5/11 به بیجار در استان  کردستان رسیدیم که دژبان مسیر را بسته بود و ما ناگریز شب را در سپاه بیجار ماندیم و استراحت کردیم صبح روز پنجشنبه 23/5/59 بعد از صرف صبحانه به سمت تکاب حرکت کردیم و ساعت 10:45 صبح 23/5/59 وارد سپاه تکاب شدیم بعد از نماز و شام به استراحت پرداختیم. ساعت 20:15 دقیقه نیروهای ضدانقلاب از سمت جنوب غربی شهر از تپه ها با تیربار و آرپی جی به طرف مرکز شهر شروع به تیراندازی کردند، بلافاصله من که آماده بودم اسلحه ام را برداشتم و بدو به خیابان و به سمت تیراندازی حرکت کردم. برادر حسن رستمی به دنبال من حرکت کرد در همین زمان، ضدانقلاب با سلاح های آرپی جی و 107 به سمت شهر شلیک می کرد که آتش دهانه و عقبه و محل آن از آن فاصله دیده می شد، دوان دوان دو نفری به طرف نور و صدا رفتیم که پس از چند دقیقه آتش شلیک قطع و شهر در سکوت و تاریکی فرو رفت(برق شهر نیز قطع شد). لحظاتی در وسط خیابان مکث کردیم و وقتی صدایی نیامد با مشورت با یکدیگر با توجه به اینکه شهر و خیابان ها و محیط ناآشنا و بدون ارتباط با پایگاه هستیم به پایگاه بازگشتیم، وارد سپاه که شدیم دیدیم چند نفر از برادران بومی سپاه در حال برپاکردن خمپاره اند، از آنها سئوال کردیم چه کار می کنند گفتند می خواهیم به طرف ضدانقلاب شلیک کنیم با تعجب پرسیدیم به کجا؟ ضدانقلاب بعد از شلیک فرار کرده و از شهر خارج شده است.

آنها قصد شلیک داشتند و پاسخ گویی به ضدانقلاب را داشتند. در حالی که شلیک خمپاره در داخل شهر، کاری غیر عقلی و خسارت بار بود. آن هم بدون هدف مشخص و نقطه مشخص و ضد انقلاب، قصدش از تیراندازی ایجاد رعب و وحشت و اعلام حضور بود که انجام داد، هر گونه تیراندازی آب به آسیاب دشمن ریختن بود. هرچند برادران بومی نارحت شدند ولی منطق ما را پذیرفتند و خمپاره را جمع کردند.

صبح بعد از صرف صبحانه، به دفتر فرمانده سپاه رفتیم و از چگونگی وضعیت امنیتی منطقه و استقرار نیروهای خودی و ضدانقلاب پرس و جو کردیم، متوجه شدیم که طرح مشخصی برای برخورد با ضدانقلاب و ایجاد امنیت شهرستان تکاب و منطقه به علت کمبود نیرو و امکانات وجود، ندارد. در کمال احترام و ادب به فرمانده محترم سپاه گفتیم پس کار سپاه چیست؟ جز استقرار امنیت است ضدانقلاب هر وقت اراده می کند راه را می بندد و شهر را زیر آتش می گیرد شما چه می کنید؟ نقش سپاه چه می شود؟ ایشان با صبر و حوصله به حرفهایمان گوش داد و بعد گفت با توجه به نیرو امکانات و موجود چه باید کرد؟ ما گفتیم ما برای مبارزه با ضدانقلاب اینجا هستیم، بفرمائید منطقه را توجیه کنید و از ما پشتیبانی. ما کار پاکسازی را آغاز می کنیم. با هم به توافق رسیدیم قرار شد ما به یگانی از ارتش که فکر می کنم از لشکر قزوین بود و در جبهه بیرونی شهر مستقر بود(یک گردان) ملحق شده کار را شروع کنیم، صبح روز جمعه 24/5/59 پس از صرف صبحانه سوار بر خودروهای همراه به خارج شهر تکاب محل استقرار یگان ارتش رفتیم، فرمانده یگان یک سرگرد بود خودمان را معرفی کردیم و با شور و شوق فراوان از ما استقبال کردند. قرار شد در قسمت جلویی محل سنگرها و استقرار برادران ارتش، سنگر بزنیم و مستقر شویم، در حین مشخص نمودن محل استقرار و کندن سنگر جغرافیایی منطقه را زیر نظر گرفته و بررسی کردیم، محل استقرار یگان ارتش که چسبیده به لبه خارجی شهر بود. در منطقه دو ارتفاع برجسته در قسمت شمال غرب شهر وجود داشت، که مسلط به منطقه و از نقطه نظر نظامی سوق الجیشی و حائز اهمیت بود، یکی از ارتفاعات، برجسته و بلندتر و دیگری پست تر و پهن تر بود، به برادران ارتشی گفتیم خوب است آن دو ارتفاع (به دوقلوها وکله قندی معروف بودند) را اشغال کنیم تا بر منطقه تسلط پیدا کنیم و منطقه را کنترل نمائیم، برادران ارتشی هم تاکید کردند گفتند منتظریم تا با هماهنگی های انجام شده در آینده، هواپیمای بمب افکن آنها را بمباران و با پشتیبانی  هلی کوپتر های کبری، پیشروی کرده و آن ارتفاعات را فتح و اشغال کنیم. چون فاصله دور بود به نظر می رسید ضد انقلاب بالای ارتفاع مستقر است.

به هرحال شب را به کندن سنگر مشغول شدیم برای جلوگیری از غافلگیری دو نفر از برادران پاسدار را مسلط به سنگر، مستقر کردیم تا در صورت حمله ضدانقلاب از ما که در حال کندن سنگر و بی دفاع بودیم دفاع کنند. بعد از نماز، شام را مهمان برادران ارتش که سازمان کاملی با آشپزخانه صحرایی داشتند، شدیم سپس تا صبح طبق لیست و برنامه نگهبانی دادیم، صبح بعد از نماز یک شور و مشورت کوچک چند نفری با برادران پاسدار داشتیم، قرار شد 3 نفر از برادران(من و حسین فاضل و حسن رستمی) به شناسایی ارتفاع کله قندی برویم. چون گره امنیتی منطقه بود تا ببینیم چه باید کرد؟

سه نفری با تجهیزات کامل انفرادی و آمادگی کامل به طرف ارتفاعات مورد نظر حرکت کردیم، با احتیاط و فاصله تا نزدیکی ارتفاع که حدود یک ساعت طول کشید به پای ارتفاع رسیدیم هوا گرگ و میش بود در شیب ارتفاع نمای سنگ ها، نشان از سنگر می داد لحظاتی نشستیم و گوش کردیم و چشم خواباندیم تا نگهبان ها را ببینیم یا سرو صدایی بشنویم خبری نشد با حرکت دست از هم جدا شدیم با فاصله به سمت قله به قصد شناسایی و با احتمال درگیری، حرکت کردیم به اولین سنگ ها که رسیدیم در کمرکش ارتفاع خبری از سنگرو آدم نبود.

مسیر را ادامه دادیم تا نوک ارتفاع نه خبر از سنگر بود و نه ضدانقلاب، ساعت حدود 6 صبح بود که به قله ارتفاع کله قندی رسیدیم با خودگفتیم حتماً ضدانقلاب از روستای مقابل بعد از صرف صبحانه خواهد آمد، (روستای ساروق) درنگ کردیم و آماده در کمین نشستیم آفتاب بالا آمد به حدود ساعت 8 صبح رسید باز هم خبری از ضد انقلاب نشد. من به برادران گفتم دو نفر می مانیم و یک نفر برمی گردد و ماجرا را به برادران پاسدار و ارتشی بگوید، که همه با تجهیزات و نفرات بیایند تا در این نقطه سوق الجیشی مستقر شویم. ساعتی بعد برادران سپاهی و جهادی همراه با ماشین رسیدند. دور تا دور ارتفاع در خط الرأس نظامی را با فاصله مشخص بین برادران تقسیم و همگان مشغول کندن سنگر شدیم برای جلوگیری از غافلگیر شدن قرار شد هر سه نفر در یک سنگر با عرضی کم و طولی مناسب مستقر شوند با سلیقه و تمیز سنگرها را کندیم و سنگر لبه جلو به طرف دشمن را ما سه نفر (برادر بختیاری و برادر فاضل و من) انتخاب کردیم، سنگرها را حفر و مستقر و آماده دفاع شدیم ضدانقلاب تازه متوجه تغیر و تحول و آمدن ما به منطقه شد، برادران ارتشی هم بعد از چند ساعتی که از ماجرای جابجایی و استقرار ما مطمئن شدند تصمیم گرفتند به منطقه جدید بیایند، در همین زمان ضدانقلاب که متوجه حرکت ستون نظامی برادران ارتش شدند از ارتفاعات روبروی مشرف به منطقه غرب رودخانه سارق به سمت ستون شروع به تیراندازی کردند، اما این زمانی بود که برادران ارتشی وارد منطقه و نزدیک به ارتفاعات شده بودند، ما هم برای جلوگیری از نفوذ و غافلگیری چند نفر از برادران پاسدار را بر روی ارتفاع کناری که دارای پوشش گیاهی درخت و بوته بود و دارای وسعت مناسب استقرار یگان ارتش بود فرستادیم تا استقرار کامل برادران ارتش، از کمین احتمالی ضدانقلاب جلوگیری کنند، سرانجام برادران ارتشی بعد از یک درگیری مختصر و یکی دو مجروح سطحی به محل استقرار رسیده و مستقر شدند.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ان الذین  ءامنوا و الذین  هاجروا و جاهدوا  فی سبیل الله...(سوره بقره 218 )       

یک قطره از هزاران

فصل دوم:

سفر به دیار غریب: خاطرات سرتیپ دوم پاسدار محمدعلی بارانی

(اولین ماموریت به غرب کشور سال 16/5/1359)

بهار 1394

سردار

نیروهای اولین اعزام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گنبد کاووس به منطقه غرب کشور در تاریخ 16/5/1359

برادران پاسدار از راست: نفر اول: محمدعلی بارانی   نفر دوم: حسینعلی بختیاری نفر سوم: برادر بسیجی کرک آبادی   نفرچهارم:  جنت آبادی   نفر ششم: حسین فاضل نفر هفتم: بهمن فرزانه   نفر هشتم: حسن رستمی

 

 

بسمه تعالی

اولین اعزام سپاه پاسداران گنبد کاووس به منطقه غرب کشور

مقدمه:

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با وجود امکانات محدود و جدیدالتاسیس بودن، با بسیج نیروها وارد معرکه گنبدکاووس شد در حالی که در غرب کشور نیز با شورش های مسلحانه در نقاط شهری و کوهستانی صعب العبور مناطق کردستان و آذربایجان غربی درگیر بود.

سپاه پاسداران به صورت جدی به مقابله با اشرار و ضدانقلاب و ایادی بیگانگان، صف آرایی نمود. که امروز امنیت جای جای میهن اسلامی، حکایت از ایثارگری ها، رشادت ها، شجاعت ها، و جانبازهای مظلومانه و غریبانه عزیزان پاسدار از کیان اسلامی دارد.

پاسداران عزیز، برای حفظ تمامیت ارضی کشور از خون و جان مایه گذاشتند تا جمهوری اسلامی، که حاصل خون هزاران شهید به خون خفته وطن بود، با شکوه و قدرتمند بماند.

سپاه پاسداران که با تدبیر بلند حضرت امام خمینی(ره) شکل گرفت مصداق آیه شریفه آرم خود، آنچه در توان داشت در کف اخلاص گذاشت و شاهد آن، نیز شهادت نسل اول سپاه و فتح میدان های تجربه نکرده و ندیده و غیر قابل قیاس و فراتر از حد و اندازه امکاناتش بود، سپاه خوش درخشید و رضایت ولی فقیه خود را کسب نمود.

سپاه پاسداران در کلام امام(ره): من از سپاه راضی هستم و به هیچ وجه نظرم بر نمی گردد، اگر سپاه نبود کشور هم نبود، من سپاه پاسداران را بسیار عزیز و گرامی می دارم، چشم من به شماست، شما هیچ سابقه ای جز سابقه اسلامی ندارید. این نگاه به عناصر پاسدار، روحیه و توان و انگیزه چند برابری برای انجام تکلیف می داد و ره توشه پاسداری بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دسیسه ها و نوطئه های دشمنان انقلاب اسلامی مانند گروهک های محارب و ضد انقلاب در نقاطی چون گنبد کاووس، خوزستان، کردستان و آذربایجان غربی و سیستان و بلوچستان اوج گرفت.

پس از پایان درگیری دوم گنبد کاووس که تا پایان سال 1358، با استقرار نهادهای جمهوری اسلامی و تبلیغات مناسب، امنیت به منطقه بازگشت. درگیری ها و اخبار نگران کننده مرداد سال 1358 (سقوط پاوه) از غرب کشور هر روز دامنه جدیدی می یافت. پس از سامان گرفتن سپاه گنبد کاووس با جذب مناسب و کافی نیروی پاسدار، زمان آن رسیده بود. که در ماموریت استقرار امنیت در غرب کشور، با اعزام نیرو، مشارکت کند. سپاه پاسداران گنبد کاووس که از تجربه معرکه پیروزی  برخورد با ضد انقلاب داخلی برخوردار بود و برگ زرین افتخار در ایجاد امنیت منطقه و استقرار نظام جمهوری را در پرونده خود به ثبت رسانیده بود، برای کمک به استقرار سریعتر نظم و امنیت غرب کشور آماده اعزام بود.

تعدادی از نیروهای عملیاتی و آموزش دیده و چند نفری بسیجی ثبت نام شدند(حدود سی نفر) و برای یک دوره آموزش ویژه چند هفته ای،  انتخاب شدند. مدیریت و برنامه ریزی این دوره را سیدی از تکاوران نیروی دریایی که داوطلبانه به سپاه مامور شده بودند به عهده داشتند، در این دوره که آموزش های تاکتیک و پاکسازی شهری و عبور از موانع طبیعی رودخانه و باتلاق، مانور و تیراندازی شبانه، به طور جدی و سخت پیگیری می شد، طی چند هفته به پایان رسید. با فرا رسیدن ماه مبارک رمضان، بچه های اعزامی لحظه شماری می کردند تا ماه رمضان به پایان برسد و به منطقه اعزام شوند.

پس از طی مراحل مختلف، آموزش تست و آزمون نهایی به عهده چند نفر از ما واگذار شده بود برای انتخاب افراد آماده تر، نیروها را به صف از ستاد عملیات سپاه تا منبع اصلی آب که در شرق شهرستان است به صورت دو حرکت دادیم تقریباً فاصله حدود سه کیلومتر می شود این مسافت و تعداد رفت و برگشت ها را که اعلام نکرده بودیم در مرحله اول رفت و بازگشت همه نیروها آمدند، ما قصد داشتیم علاوه بر توان جسمی و فیزیکی و استقامت، چک روانی هم کرده باشیم برای بار دوم به سمت منبع حرکت کردیم، که بعضی در ابتدا بعضی در دور دوم و بعضی در برگشت از صف خارج و به طور ضمنی اعلام انصراف کردند(البته بعد بعضی از آن عزیزان در اعزام های بعدی اعزام و به شهادت رسیدند).

نیروهای قبولی از تست، ثبت نام شده، تجهیز و آماده اعزام شدیم.

شور و شعف فراوانی سپاه گنبد کاووس را در خود فرو برده بود، نیروهایی که از قافلهء اعزام بازمانده بودند و بنابر صلاحدید مسئولین وقت باید کار برقراری امنیت منطقه و ماموریت های جاری را انجام می دادند، به حال نیروهای اعزامی غبطه می خوردند. نیروهای که دوره آموزشی  را به سختی طی و در آزمون رد شده بودند، بدون هیچ گونه اعتراضی، نگاهی با آه و افسوس داشتند.

نیروهای اعزامی بر بالای ابرها سیر می کردند، ما که چند دوره آموزشی را طی کرده و نسبت به سلاح های نیمه سنگین از تیر بارها تا کالیبر 50 و سلاح های سنگین با توپ 106 و تانک در درگیری گنبد آشنا شده و آموزش دیده بودیم، بدون اطلاع جامع از جغرافیای منطقه غرب کشور و نحوه ی درگیری و گسترش ضد انقلاب، فرض بر این داشتیم که یک شهر با منطقه محدودی را اشغال کرده اند، و ما به کمک سایر نیروها به سرعت و کوتاه مدت کار دشمن را تمام کرده و آن را به پایان خواهیم برد.

بعد از آموزش و تست و تجهیز نیروها که مدتی به طول انجامید ماه مبارک رمضان فرا رسید، باید صبر می کردیم تا ماه مبارک به پایان برسد سرانجام در تاریخ 16/5/59 بیست و پنجم ماه رمضان نیروها با تجهیزات کامل انفرادی شامل اسلحه و بار همراه فشنگ، نارنجک، کیسه خواب و وسایل انفرادی در حجم یک کیسه همراه، مقداری پول تنخواه، و یک مینی بوس و یک وانت جیپ شهباز یک تیر بارام ژ-3 و مهمات لازم در وانت بی سیم و سایر لوازم صبح روز پنج شنبه بعد از نماز صبح در میان شور و هیجان پاسداران همرزم و اسفند و صلوات و گذشتن از زیر قرآن مجید حرکت کردیم بعد از ساعتی به گرگان رسیدیم. از حد ترخص که خارج شدیم با مشورت دوستان تصمیم گرفته شد، در یک هتل تازه ساخت(هتل سرافراز) توقف و صبحانه صرف شود، سپس با سرعت به طرف تهران حرکت کنیم، که اولین صبحانه اعزام با مزاح و سر زندگی برادران اعزامی صرف شد. سرانجام با پایان روز ساعت 19 پنجشنبه به تهران، پادگان ولیعصر رسیدیم و شب را در پادگان برای استراحت مستقر شدیم.

من از فرصت استفاده کرده، به اتاق مسئول شب پادگان سر زدم و درباره ماموریت و چگونگی حرکت سئوال نمودم ولی ایشان در جریان نبود.

در فرصت باقیمانده تا صبح، به درب پادگان رفتم و نگاهی به خیابان ولی عصر انداختم با مسئله جالبی برخوردم، که جالب توجه بود، که هر 5 دقیقه یک تویوتا استیشن با سه سرنشین، یک راننده و یک سرنشین در جلو و یک نفر در صندلی پشت مسلح و آماده نشسته بودند، عبور می کرد.

ساعتی که در آنجا بودم حدود نیمه شب حرکت به طور آهسته و پیوسته در حال انجام بود، گشت مرتب سپاه نوید تسلط سپاه بر استقرار امنیت و مقابله با ضدانقلاب بود که بعدها با اعلام جنگ مسلحانه سال 1360 منافقین به چالش کشیده شد، ولی سرانجام با تقویت واحد اطلاعات و عملیات سپاه آنها نیز به دست فرزندان پاسدار ملت سرکوب شدند، به هر ترتیب سپیده فجر نوید صبح می دادند، زمزمه تلاوت قرآن مجید از بلندگوی مسجد نوید و مژدگانی صبح را می داد.

در طول شب و صبح هرچه تلاش کردیم که مسئولین چگونگی رفتن به منطقه غرب را به طور دقیق بیان کنند، کسی آگاهی و اطلاع کامل و جامع داشته باشد نیافتم (بعلت ماه رمضان و تعطیلات آخر هفته) و برادران گفتند به مرکز اعزام نیروی غرب واقع در کرمانشاه بروید از آنجا شما را به منطقه اعزام خواهند نمود.

صبح، بعد نماز شنبه ساعت 6:10 دقیقه 18/5/59  به سمت غرب حرکت کردیم ساعت حدود 12 نرسیده به کرمانشاه جلوی یک کافه خرابه یک مینی بوس را مشاهده کردیم که گویا در کمین ضدانقلاب افتاده بود آبکش شده بود و کنار جاده افتاده بود نشان از حضور و تسلط ضدانقلاب در منطقه می داد.

ساعت 14:20 دقیقه بعد از ظهر 19/5/59 به مرکز اعزام نیروی در میدان اول کرمانشاه وارد شدیم، برادران پاسدار سپاه به گرمی از ما استقبال کردن، نماز و نهار صرف شد برای اولین بار بود که وقتی لیوان های قرمز پلاستیکی را پر از چایی کردیم از قند خبری نبود، برادران گفتند که چای شیرین است این برای ما جالب بود. برای استراحت و خوابیدن به هر نفر دو پتو دادند و ما را به یک سوله بزرگ راهنمایی کردند، حدود دویست، سیصد نفر از مناطق مختلف برای جنگیدن آماده بودند، مرکزی بدون سازمان و برنامه نیروها که بیشتر آدم های تنومند با لباس کرد بودند، بخش اصلی سوله را پر کرده بودند، بدون برنامه و سازمان بودند، صبحانه و شام بیشتر سیب زمینی پخته و تخم مرغ بود، همان جا صرف و زباله ها را در گوشه گوشه سوله دپو می کردند، با توجه به گرمی هوا و ازدیاد جمعیت بوی نامطلوبی تولید می شد، وضع نامناسبی بود. نیروهایی پراکنده از تهران و اصفهان در مرکز بودند و چند ماه در آن جا سرگردان بودند و در حالی که ماموریت آنها در حال اتمام بود. هنوز به منطقه اعزام نشده بودند و در حالت بلاتکلیفی به سر می بردند.

 

 

 

 

 

گروهی با برنامه متفاوت:

ما طبق برنامه و سازماندهی نیروهایمان را به دو تیم الف و ب تقسیم کردیم، بنده و برادر بختیاری (که خدمت سربازی را در رژیم ستم شاهی انجام داده بود به ظفار اعزام شده بود و به سلاح خمپاره آشنایی داشت). به عنوان مسئول دسته بودیم. وقتی بی سامانی و بی برنامگی مرکز را دیدیم، پتوها را کنار هم فرش و نماز را به جماعت می خواندیم، اولین شب را به صبح رسانده، و یکی از برادران اذان و اقامه گفت، با نهایت تعجب دیدیم عزیزان از زیر پتو به ما با عصبانیت نگاه می کردند و دوباره می خوابیدند!!! این تعجب ما را بیشتر می کرد.

بعد از نماز جماعت، برادران را به صف نموده و در حیاط سپاه شروع به دویدن و شعار نمودیم و بعد طبق روال نرمش و بعد صرف صبحانه، به طور دسته جمعی محیط را نظافت کردیم و برای کلاس آماده شدیم، تخته سیاهی و گچی پیدا کردیم و برادران هم رزم که از نظر اطلاعات و آموزش چیزی از بنده کم نداشتند، در کمال حوصله و تواضع در کلاس شرکت می کردند،(کلاس جنگ شهری: کنترل محور ایست و بازرسی، سنگربندی، طرح حمله و پاکسازی را شامل می شد.) بعد از کلاس والیبال بازی می کردیم برنامه تا نزدیکی ظهر به پایان می رسید، بعد به سراغ مسئول مرکز می رفتیم و درباره ماموریت و اعزام صحبت می کردیم. ایشان پاسخ هایی می دادند که هر چند قانع کننده نبود، ناگریز قبول کرده و منتظر می شدیم برای استفاده از وقت، محل نماز جمعه در مسجدی مقابل اعزام نیرو بود نمازها را در مسجد می خواندیم، روزهای اول و دوم به همین ترتیب گذشت. روز سوم وقتی به اتاق مسئول رفتیم، ایشان روزهای اول می گفتند تمام مسیرها توسط ضدانقلاب اشغال است باید صبر کنید تا هلی کوپتر از تهران بیامد و شما را به محل ماموریت ببرد، از طرفی ما که دغدغه فرمان امام خمینی(ره) را داشتیم به آن برادر می گفتیم ما نیروهای زبده و جنگ دیده ایم، ما را به سخترین محور اعزام کنید، روز سوم ایشان حرفی زدند که ما فهمیدیم علت این که نیروهای زیادی طی چند ماه گذشته در پادگان سرگردان شده و در حال بازگشت به محل هایشان بودند، در حالی که هر روز فشار ضدانقلاب به شهرها بیشتر و بیشتر می شد. حتماً انسانی ناآگاه و غیر مسئول و بی برنامه است. ایشان در جواب ما که گفتیم شاید حالا، حالا هلی کوپتر از تهران نیامد تکلیف ما چیست؟

گفتند یک خاور ضدگلوله داریم که برای حمل مهمات به ماموریت تهران رفته است وقتی برگشت بیاید شما را با آن به منطقه اعزام می کنیم، با تعجب به آن برادر گفتیم: این خاور لاستیک هایش ضدگلوله است؟ گفتند: نه، گفتیم: ظاهراً فریب ظاهر ما را خورده، ما را بچه پنداشتید؟ از دست ما خسته شده بود! گفت: با مسئولیت خودتان راه را بگیرید بروید ولی بدانید سر تا سر منطقه در دست ضدانقلاب است و در اولین گردنه کمین خواهید خورد! قبول کردیم به برادران اعلام آماده باش حرکت دادیم.

به سرعت وسایل را جمع و آماده حرکت شدیم. از نیروهای مستقر در مرکز دو نفر نزد ما آمدند، یک افسر خلبان نیروی هوایی بود که مرخصی گرفته و به منطقه آمده بود، یک برادر بسیجی اصفهانی( شهید باتمی) که ماموریتشان در حال اتمام بود، آمدند گفتند طی این مدت که شما را زیر نظر داشتیم، شما با برنامه و انگیزه و آموزش هستید ما را هم جزء گروه با خود به منطقه ببرید. من به برادر افسر نیروی هوایی گفتم به شرط اینکه مثل سرباز وظیفه شناس اطاعت کنید و ادعای افسری و درجه نداشته باشید، ایشان انسان متواضع و  مخلصی بود، پذیرفت برادربسیجی هم از ایشان سئوال کردم چه آموزش هایی دیده اید و به سلاحی مسلط هستید گفت با تیر بار کالیبر 50 کار می کنم. این یعنی بهترین تخصص با او اتمام حجت کردم که بدون دستور هیچ کاری نمی کند و اطاعت اصل اساسی گروه ماست، پذیرفت و با ما همراه شد.                                    

 چهارشنبه 22/5/59 ساعت 11:40 دقیقه از کرمانشاه به سمت بیجار حرکت کردیم. ما که خبر از وضعیت جغرافیایی منطقه درگیری و کانون های ضدانقلاب نداشتیم، و با این تفکر که سپاه پاسداران با اطلاع و سازمان جامع وضعیت ماموریت و محدوده را برای نیروهای اعزامی از قبل طبق نقشه آلودگی منطقه و ضرورت ها را مشخص کرده است، خود را به دست تقدیر سپرده با آمادگی تمام وارد شدیم و به برادران مرکز اعزام نیروی غرب گفتیم، ما گروه آموزش دیده و جنگ دیده و آماده هستیم. دیگر ضرورتی در بیابان بیشتر مسئله ندیدیم، وقتی به ما اعلام شد که منطقه تکاب برویم نمی دانستیم در کدام استان است و چه جغرافیایی دارد همین قدرکه جبهه مواجه با ضدانقلاب بود کفایت می کرد.

جغرافیا و موقعیت آذربایجان غربی:

 عکس

تکاب یکی از شهرستان های استان آذربایجان غربی است این استان از مناطق کوهستانی کشور است در شمال غربی ایران قرار دارد. از شمال با جمهوری آذربایجان و ترکیه از مغرب به کشور ترکیه و عراق، از شرق به استان آذربایجان شرقی و استان زنجان و از جنوب به استان کردستان محدود است. از نظر وسعت و مساحت 0059/37 کیلومتر مربع است و سیزدهمین استان بزرگ کشور محسوب می شود، و 25/2 درصد مساحت کل کشور را تشکیل می دهد، جمعیت استان آذربایجان غربی طبق سرشماری سال 1385 حدود 45/873/2 نفر می باشد که 08/4 درصد جمعیت کل کشور را در خودجای داده است، و از این لحاظ هشتمین استان پر جمعیت کشور به شمار می آید.

ترکیب جمعیت استان آذربایجان غربی بیشتر جمعیت ترک های آذربایجانی و کردها از گروه عمده این استان به شمار می روند.

شهرهای استان آذربایجان غربی:

استان آذربایجان غربی دارای 17 شهرستان 36 بخش، 109 دهستان و 3728 آبادی است و مرکز آن شهر تاریخی ارومیه است.

شهرستان های استان آذبایجان غربی:

- شهرستان ارومیه 2- شهرستان اشنویه 3- شهرستان بوکان 4- شهرستان پیرانشهر 5- شهرستان خوی 6- شهرستان چالدران 7- شهرستان چایباره 9- شهرستان شوط 10- شهرستان پلرشت 11- شهرستان سردشت 12- شهرستان سلماس 13- شهرستان دژ 14- شهرستان ماکو 15- شهرستان مهاباد 16- شهرستان میاندوآب 17- شهرستان قارن، این استان از پرآبترین مناطق کشور با هشت رودخانه اصلی و حدود بیست شاخه فرعی است. منطقه ای آباد کشاورزی است و ترکیب در هم جمعیت کرد و ترک است.

بسمه تعالی

خاطرات کربلای4 بخش ششم:عروسی خوبان

(نامزدی برادرم شهید حیدرعلی بارانی)

شهید بارانی

کار هماهنگی جذب نیروهای اعزامی به جبهه با سرعت و به خوبی در حال انجام بود. در فرصت مناسبی جهت خداحافظی به دیدار مادرم رفتم. پس از دیدار و گفتگو با وی، ایشان از من خواستند که برادرت حیدر نیز از جبهه برای مرخصی آمده است و فرصت مغتنمی است که با او صحبت کرده و وی را به ازدواج ترغیب نمایی.

به هر حال آرزوی هر مادری است که سر و سامان یافتن فرزندانش را تا زنده است ببیند. حیدر نیز در آن زمان بیست و یک ساله  با قدی رشید و صورتی زیبا و اخلاقی نیک بود.

اما گویا حیدر از پذیرفتن پیشنهاد ازدواج طفره می رفته است. من که درگیر رتق و فتق امور مختلف بودم کمتر از وضعیت دقیق و حضور او در جبهه ها با خبر بودم. چرا که هر کدام از ما زمان های مختلفی را در مناطق جنگی غرب و جنوب کشور حضور می یافتیم بدون اینکه از هم خیلی با خبر باشیم. یک دوباری در جنوب کشور او را دیده بودم. یک بار در گردان امام محمد باقر(ص) به فرماندهی خود من و یک بار نیز در گردان مالک اشتر.

معمولاً شهید حیدر با دوستان صمیمی خویش به مناطق جنگی می رفتند به خصوص با یکی از دوستان گرگانی به نام آقای جمعه زاده بسیجی دلاور، بیشتر همراه بودند.

وقتی برادرم حیدر را دیدم، شرح اعزام سپاهیان  حضرت محمد(ص) را به او گفتم و از او پرسیدم آیا تو نیز دوست داری در صف سپاهیان رسول الله در دفاع از حریم کشورمان باشی؟

چرا که روزی این رزمندگان و مدافعان در صحرای محشر افتخار رژه رفتن از مقابل پیامبر اعظم(ص) را خواهند یافت. ایشان بدون معطلی پذیرفتند که به جبهه برگردند. پس گفتم برای ثبت نام اقدام کن تا با هم همسفر شویم. پس از چندی به نزد من آمد و گفت که به دلیل عدم ظرفیت اعزام با تازه برگشتن ایشان از جبهه(عذری آورده بودند که به خاطر گذشت زمان در خاطرم نیست)، میسر نیست. و از این مسئله ناراحت به نظر می رسید. به هر حال همراه با او به محل ثبت نام رفتیم، در راه به او گفتمم من که تا حالا برایت کاری نکرده ام اما این بار برایت پارتی بازی می کنم(شوخی). به برادر مسئول ثبت نام گفتم که ایشان را  به خاطر من ثبت نام کنند که به پاس احترام مسئولیت بنده، پذیرفتند. پس از مدتی با هم به جبهه اعزام شدیم. شهید حیدر سرانجام در عملیات کربلای 4 به فوز عظیم شهادت نائل و مفقودالاثر شد. که این فراق مادر و فرزند یازده سال به طول انجامید. و جنازه مطهرش از جزیره ام الرصاص به زادگاهش بازگردانده شد.

مادر با این که همیشه با صبر و شکیبایی چشم انتظار بازگشت جنازه شهید بود هرگز از من گله نکرد و چیزی نگفت که من از تو خواستم فرزندم را به عروسی و تشکیل خانواده دعوت کنی ولی تو او را به سوی شهادت دعوت نمودی.

این باور و اعتقاد قلبی من نسبت به موضوع شهادت به عنوان رستگاری دنیا و آخرت است. ما شاگرد تربیت شده مادر بودیم. (او چند سال بعد دار فانی را وداع کرد) ما را بر دوستداری و محبت بر اهل بیت رسول الله(ص) تربیت کرده بود. همچون سایر مادران شهدای گرانقدر در جوار رحمت حق و همجوار شهدا خواهد بود انشاا...، یادش گرامی باد.


خاطرات کربلای 4 قسمت پنجم

خاطره ای از شهید ترکمن از شهرستان گنبد کاووس، سردار شهید قربان محمد روشنی

شهدای ترکمن

آذر ماه سال 1365 درگیر و تلاطم گسترده تبلیغات پیرامون جذب و اعزام سپاهیان (یکصدهزار نفری) حضرت محمد(ص) بودم، برای تبلیغ و تهیج نیروهای بسیجی در نماز جمعه شهرستان گنبد کاووس، مساجد، نماز جمعه شهرستان های تابعه آزاد شهر، مینودشت سخنرانی می کردم، از ابزارهای مختلف از قبیل بلندگوهای مساجد و ماشین های بلندگودار صدا و سیما و منابر و همه ابزارهای تبلیغی برای جذب بیشتر نیرو، برای عملیات مهم و سرنوشت ساز پیشرو استفاده می شد، جوانان غیرتمند منطقه گنبد کاووس همه به تلاطم به و جنب و جوش آمده بودند برای ثبت نام گوی سبقت را از هم می ربودند. به خصوص در منطقه گنبد کاووس که نصف جمعیت از برادران اهل سنت بودند. در این اعزام بیشتر از هزار نفر نیروی بسیجی ثبت نام و آماده اعزام می شدند، (احتمالاً در این اعزام گنبد کاووس در استان مازندران از حیث تعداد نیرو اول شد).

صبح یکی از روزها به طرف مرکز شهر در حرکت بودم که در خیابان حافظ، قربان محمد روشنی را دیدم که از سمت مقابل(از شمال به سمت سپاه می آید) روبروی من سوار بر دوچرخه یک لباس ساده و خاکی، پیراهنی دو جیب و شلواری بسیجی به تن داشت، متوجه من که شد راه را به طرفم کج کرد. به محض دیدنش توقف کردم، روشنی بعد از سلام و احوالپرسی گفتند: سؤالی داشتم، گفتم بفرمایید، گفتند من در عملیات قبلی قدری مجروح شدم و دوره نقاهت را می گذرانم، پزشکان توصیه به استراحت تا سلامت کامل داده اند، با توجه به اعزام نیروها و ضرورت حضور در جبهه و عملیات پیشرو تکلیف من چیست؟ لحظه ای به چهره اش نگاه کردم سراپا آقایی، پارسایی و شجاعت و دلاوری بود، با خود گفتم نیرو به قدر کافی جذب شده است. اگر ایشان مدتی در شهرستان بماند از چند جهت بهتر است اولاً دو فرزند کوچک دارد بیشتر به آنها می رسد که نیازمند سرپرستی و محبت او هستند و دوم مدتی استراحت کند و دوره نقاهت را طی کند و با نیرو و انگیزه بیشتری به جبهه خواهد آمد. به او گفتم جناب روشنی فعلاً تکلیف شما استراحت است انشاا... در اعزام بعدی و عملیات بعدی به جبهه بیائید فعلاً که جنگ ادامه دارد و معلوم نیست تا کی ادامه خواهد داشت. ظاهراً قانع شد با خداحافظی از هم جدا شدیم، گذشت نیروهای جذب شده را در سازمان یک تیپ و سه، چهار گردان سازمان دهی کردیم و به استادیوم آزدای بردیم و راهی جبهه جنوب شدیم.

رادیو عراق تبلیغات و جنگ روانی گسترده ای به را انداخته بود که در عملیات  آتی از سلاح جدید شیمیایی نابود کننده و... استفاده خواهد کرد. دو سه روز قبل از آغاز عملیات با تدبیر فرمانده لشکر مقرر شد فرماندهان به همراه ایشان به گردان ها سر بزنیم، فرماندهان گروهان و دسته ها در حضور فرمانده لشکر و هیئت همراه به عنوان تست میزان آموزش و آمادگی تمرین نحوه استفاده از ماسک را انجام دهند، یکی یکی گردان ها را سر زدیم دم غروب نوبت گردان حضرت رسول شد که فرمانده اش سردار شهید حاج حسین بصیر بود، وقتی گردان در محدوده استقرا حلقه زدند، فرماندهان بر فراز بلندی آمدند تا تست ماسک انجام دهند چشمم به قربان محمد روشنی افتاد، که با لبخندی به طرفم آمد، نگاهی به سراپای به او انداختم سرحال و با نشاط و آماده با تجهیزات انفرادی انگار هیچ جراحتی نداشته است، یاد روزی افتادم که در شهرستان گنبدکاووس با هم دیدار داشتیم و ایشان با توجه به مجروحیت و دوره نقاهت از من سئوال کرد که تکلیف من چیست؟ و من به او گفتم فعلاً تکلیف شما استراحت است که انشاا... در اعزام بعدی به جبهه بیاید. ولی سردار روشنی تکلیفش را از مولا و اربابش امام حسین(ع) گرفته بود. همان سخن معروفی که بچه ها جبهه هر که سئوال می کرد در مورد هر امری که تکلیف من چیست؟ به او می گفتند تکلیف همه را امام حسین(ع) روشن کرده است. با هم حال و احوالی کردیم، آری معلم شهید روشنی تکلیفش را از سرور و سالار شهیدان امام حسین(ع) گرفته بود. سردار رشید اسلام قربان محمد روشنی که از فرماندهان گردان حضرت رسول بود، در عملیات به شهادت رسید. معلم شهید سردار روشنی متخلق به اخلاق اسلامی، مخلص و بی ریاء و متواضع و فروتن بود. نگاهی نافذ و لبخندی بر لب مصادق زاهد شب و شیر معرکه و روز نبرد بود، اهل عبادت نافله و نماز شب و کم خواب بود، شبش با قرائت قرآن و ادعیه آغاز و با نماز شب به پایان می رسید. او که دل به خدا سپرده بود شهادت اجر مجاهدتهایش بود که پرواز را بر قرار ترجیح داد، و ما را از دیدار صمیمانه اش محروم نمود و داغی بر دل ما گذاشت و این آخرین دیدار ما بود، که او عند ربهم یرزقون را برگزید.

و از خود سه یادگار گرانقدر بجا گذاشته، دو دختر و یک پسر که با ایثار و فداکاری و رنج و زحمت بسیار همسر فداکار و گرانقدرش به تنهایی و مشقت این سه گوهر ارزشمند و یادگاران سردار شهید روشنی را با توفیق الهی به ثمر رساند، در وصف این بانوی قهرمان ترکمن هر چه بگویم کم گفته ام، که کارش اگر بزرگتر از سردار روشنی نباشد کمتر نیست، به پشتوانه این بانوی غیور بود که سردار روشنی با وجود دو فرزند خردسال و همسری باردار تقریباً بدون پشتوانه ظاهری مگر خدا، اینگونه خود را وقف جبهه و جنگ می کرد و بی مهابا دل به دریای جنگ سپرد. با هدایت مادر هر سه فرزندش راه او را در کسب علم و دانش در پیش گرفتند، فرزند پسرش شغل شریف پدر شهیدش یعنی معلمی را برگزید و دختر بزرگش بعد از گرفتن لیسانس ازدواج کرد، و آخرین ثمره سردار رشید که بعد از شهادت پدر به دنیا آمد و هرگز روی بابا را ندید. با همت و پشتیبانی همسر گرانقدر سردار روشن بعد از تحصیلات فوق لیسانس ازدواج کرد.

یادش گرامی و ماندگار، راهش پایدار و پر رهرو و مستدام باد.      

سردار بارانی

خاطرات کربلای 4

بخش چهارم: شهید زنده شده

در سطح لشکر پیچید که بارانی شهید شده است. از طرفی من که درگیر هماهنگی و امور محوله بودم، در روزهای دوم و سوم عملیات، بر اثر بمباران های شیمیایی عراق و حسب دریافت گازهای شیمیایی که بسیار اثر گذاشته بود، به شدت مجروح شدم برای کاری به قرارگاه لشکر که زیر پلی در کنار اروند بود، رفتم و بر اثر شیمیایی شدن دچار تب و لرز شدم  مسئولین کسی نبود و فقط یکی دو نفر بی سیم چی و پیک در قرارگاه بودند، دو پتو برداشته و در گوشه ای دراز کشیدم، و دیگر توان حرکت نداشتم چشمهایم قرمز شده و ورم کرده بود، و گلویم گرفته و سرفه می کردم، نمی دانم چقدر زمان گذشت. دو شب و دو روز یا کمتر، فقط وقت اذان که از رادیوی بیسیم چی ها پخش می شد به زحمت بلند می شدم نماز می خواندم و باز می افتادم. در ضمن زیر پل بتونی که هم محکم و بزرگ بود هم تاریک و وسیع، با کیسه ماسه به چند بخش تقسیم شده، برای استقرار بخش های ستادی زمان عملیات. مسئولین به قرارگاه های مقدم و منطقه رفته بودند و قرارگاه خالی بود. از طرفی چون موضوع شهادت برادرم به عنوان بارانی پخش شده بود، دیگر کسی از من خبر نمی گرفت، تا اینکه یکی از برادران تعاون لشکر که برای انجام کاری به قرارگاه آمده بود، صدای سرفه های خشک و بلند مرا شنید به طرف صدا آمد و مرا شناخت.

 وقتی مرا صدا زد و به زحمت جواب دادم او مرا بلند کرد، وضعیتم را که دید گفت: خیلی حالت بد است به شدت شیمیایی شدی هر چه سریع تر باید به بهداری برویم و مرا به ماشین جیپش رساند و به بنه پشتیبانی برد، برایم یک دست لباس کامل گرفت و مرا به محل رفع آلودگی یکی از لشکرها برد.

 وقتی به دفتر بهداری مراجعه کرد تا دارو و سایر درمانهای سرپایی را برایم انجام دهند، آنها که در درگیر عملیات با تعداد زیاد افراد شیمیایی، مواجه و خسته بودند، گفتند: آقا هرچه شیمیایی بوده ظرف دو سه روز گذشته به عقب اعزام شده اند، دیگه شیمیایی نداریم به گمان اینکه می خواهم به بهانه شیمیایی از منطقه به عقب برگردم، خلاصه با پافشاری آقای رضایی که گفتند ایشان از فرماندهان هستند. رضایت دادند که یک سری مواد رفع آلودگی بدهند تا که من در دوشهای صحرایی با آن ها دوش بگیرم، در حالیکه دوش می گرفتم یک دست لباس تمیز و مرتبی را که در عملیات پوشیده بودم، بیرون آویزان کردم، برادران رفع آلودگی از سر کنجکاوی با دستگاه سنجش آلودگی کنترل و تست کردند صدایشان را شنیدم که می گفتند: خیلی آلوده است، باید اینها را سوزاند واز بین برد تا کسی استفاده نکند از داخل دوش به زحمت گفتم: برادر نسوزانید این لباس را لازم دارم. می برم می شویم، گفتند نه هر جا ببرید بشوید بقیه را آلوده می کند. لباس ها را آتش زدند، داغش به دلم ماند.

 بعد از دوش و مصرف دارو حالم کمی بهتر شد و به قرارگاه برگشتم از دوستان هرکس مرا می دید با تعجب نگاه می کرد. چون در چند روز گذشته شنیده بودند که بارانی شهید شده و حالا مرا زنده می دیدند (شهید زنده شده) و مطلع نبودند که آن نازنین شهید برادرم حیدرعلی بود، که در ظاهر از من کوچکتر و در واقع بزرگتر و انتخاب شده بود.

 قرارگاه تیپ ما واقع در یک خانه مخروبه در حاشیه خرمشهر بود با کیسه ماسه و پلیت تقویت شده بود. در اثنای عملیات هواپیماهای عراقی که با اطلاعات دقیق عقبه ها را بمباران می کردند، از جمله قرارگاه ما را هم بمباران کردند. اما در زمان عملیات تنها چند نفر عناصر پشتیبانی در آن بودند سراغ وسایلم را که گرفتم دیدم وسایلم از جمله اورکتم ترکش خورده است.

عملیات کربلای چهار در تاریخ 4/10/1365 در منطقه جنوب انجام شد.

یاد شهداء جنگ تحمیلی و شهدای مظلوم کربلا 4 مستدام و جاویدان شادی روحشان صلوات.


شهیدحیدر بارانی

خاطرات کربلای 4 : قسمت سوم

"آخرین دیدار"

شب عملیات بود.

هرچه به پایان روز نزدیک می شدیم تلاش ها و هماهنگی برای دریافت و رفع کمبودهای اقلام عملیاتی از قبیل قایق، مهمات، ماسک و... بیشتر می شد. از طرفی برای جلوگیری از تردد زیاد که باعث لو رفتن عملیات و هوشیاری دشمن می شد(بزرگترین اصل پیروزی ما بعد از توکل به خدا، رعایت اصل غافلگیری بود.)، کنترل ترددها توسط قرارگاه شدت می یافت. به طوری که در روز آخر با کارت های معمولی نمی شد تردد کرد، مگر با کارت های صادره از قرارگاه کربلا. این کار با این که ضروری هم بود ولی امور را به تعویق می انداخت و کند می کرد. پس از تهیه وسایل و مهمات، نوبت آماده شدن برای عملیات بود. باید نیروهای تخریب را برای بازکردن معابر و نیروهای اطلاعات را برای راهنمایی گردان از قرارگاه لشکر، تحویل می گرفتیم. به قرارگاه لشکر که در زیر پلی در کناره اروند رود بود، رسیدم. سردار تقی مهری مسئول اطلاعات عملیات لشکر بود، با هماهنگی ایشان قرار شد به خرمشهر برویم، باران شدید رگباری آغاز شده بود، منطقه به شدت زیر آتش دشمن بود. زمین خیس شده بود، سردار مهری راننده تویوتا بود تا آمد حرکت کنیم ماشین درجا سر خورد، هر چه تلاش کرد ماشین سرسره بازی می کرد. آتش دشمن، نیروهای قرارگاه را در داخل سنگرها میخکوب کرده بود، گاه گاهی تک تک افرادی که از سنگر بیرون می آمدند به سرعت و بدو به سنگر دیگری می رفتند. من یکه و تنها گاهی از سپر جلو و گاهی از سپر عقب ماشین را هول می دادم، و سردار مهری ماشین را به عقب و جلو میراند و گاز می داد، زمان در حال گذر بود باید به موقع می رسیدیم سرانجام ماشین از تله زمین رها شد. و حرکت کردیم.

خود را به سنگرهای نیروهای خودی رساندیم و ایشان  نیروها را هماهنگ و از پی کار خود رفت. ضمن هماهنگی قبلی ماشین ها برای حمل نیروها آمدند، و ما نیروها را در خانه های مخروبه حاشیه خرمشهر که با کیسه ماسه و پلیت تقویت شده بودند. تحویل گرفتیم. در همین حین حملات  هوایی و توپخانه ای دشمن شدت یافت به طوریکه لحظه ای آتش قطع نمی شد. هر بار تلاش کرده یک تیم از نیروها را تشویق و ترغیب و سوار یک وانت  برادر شهید

می کردم. به محض اصابت گلوله  توپ، بچه ها به دو به سنگر می رفتند. با تلاش و صدا و تشویق، تیم بعدی را بیرون می آوردم باز به سنگر پناه می بردند، این موضوع چند بار تکرار شد. من که خسته شده بودم با صدای بلند گفتم: آقایان بیایید دیر شد. به خدا من هم انسانم، زرهی که نیستم. فکری به نظرم رسید آن این که به محض اینکه یک تیم آمد آن ها را سوار ماشین کنم، و به نقطه ای امن بفرستم و تیم های بعدی را به همین ترتیب اعزام کنم، همین کار را کردم و نیروها به سلامت از منطقه به سمت هدف دور شدند. در همین اثنا یکی از دوستان گفت: کسی با شما کار دارد. به طرف صدا رفتم برادرم حیدر آقا را دیدم، او که از سال های دور عاشق جبهه ها شده بود، از غرب تا جنوب را پیموده، و در این عملیات در گردان مالک اشتر آرپی جی زن بود. در طول مدتی که با صدای بلند بچه ها را صدا می زدم و با آنها صحبت و مزاح می کردم، صدای مرا شنیده و شناخته و به طرف صدا آمده بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم این آخرین دیدار ما بود آن شب او جمعی گردان مالک اشتر از تیپ دو لشکر بود. در حالی که بادگیری زیتونی به تن و پوتین زیپ از رو در پا داشت. وقتی یازده سال بعد جنازه ی شریفش (بقایای بدنش) را آوردند، از همین دو نشانه او را شناختم. آن شب او به همراه گردان مالک اشتر از اروند رود عبور و به قلب دشمن زد و بر سر عهد و پیمان جان به جان آفرین تسلیم و به شهدا پیوست و جاودانه و ابدی شد، روحش شاد و راهش پر رهرو باد.





کربلای 4

خاطرات کربلای" 4 "

بخش دوم: " امدادهای غیبی "

سید مرتضی حسینی هیکلی درشت، پر ابهت، صدایی رسا و پر صلابت داشت. از بچه های مخلص علی آباد کتول، پرجنب و جوش، پرتلاش و خستگی ناپذیر بود.

در مهندسی رزمی لشکر مسئول بود. قلق راننده های سنگین را خوب می دانست، رگ خواب آنها دستش بود. برای کار اضافه کشیدن و به میان آتش بردن، مردان نیک خدا از، ابزار سیگار، نوشابه و آب سرد، لاستیک زاپاس، بن سوخت و در آخر از تشر سود می جست. انصافاً کار مهندسی رزمی در قبل، حین و بعد عملیات سخت، طاقت فرسا و جان کاه بود.

وقتی در هوای گرم و داغ، جنوب همه به سنگر و پناه گاهی می رفتند، بچه های مهندسی رزمی، زیر آفتاب داغ جنوب، یا جاده را صاف و مرمت می کردند، یا پل می زدند، یا خاکریز می زدند، یا کانال می زدند، خلاصه کار مهندسی جنگ تعطیل بردار نبود.

زمان عملیات که آتش از آسمان و زمین(مینهای زیر زمین دشمن) بر سرشان می بارید. سید و دستگاه هایش فعال، و بدون سنگر و دفاع، هر چه را ترکش درو می کرد، باقیمانده با تیر مستقیم تانک یا تیر تراش، هر چه که سر سخت بودند، تک تیراندازهای عراقی زحمتشان را می کشیدند.

خیلی از بخش پشتیبانی و خدمات موثر دفاع مقدس، و نیروهای مخلص، آن در تاریخ دفاع مقدس مغفول مانده است. از جمله بچه های جهاد سازندگی، و مهندسی رزمی سپاه.

یکی دو روز به عملیات مانده بود، به طرف قرارگاه لشکر می رفتم، هوا گرگ و میش بود. سید با دستگاه های سنگین لودر و بولدزر مشغول مرمت جاده، و زدن خاکریز دو جداره بود، باید سریع کار را تمام می کرد، تا هم دشمن هوشیار و مشکوک نشود، و هم برای عملیات جاده تامین کافی برای خودروها را داشته باشد.

سید طبق روال همیشگی، بر روی خاکریز بالا و پائین می رفت، و راننده ها را تشویق و تحریک می کرد. به او نزدیک که شدم.

 او را شناختم، و ایستادم، سلام علیکی کردیم، سر و کله اش حسابی خاکی شده بود. گفتم: خسته نباشی چه خبر سید؟ گفت: خدا را شکرالحمدولله امدادهای غیبی، همراهند، هرچه توپخانه عراق می زدند، گلوله هایش منفجر نمی شود. از آنجا که گرد و غبار، و سر صدای دستگاه های سنگین، و باروت انفجارها شامه را ازکار می اندازد. سید متوجه گلوله های شیمیایی نشده بود.

از سید جدا شدم و دنبال کارم رفتم، یکی دو ساعت بعد که آمدم گوش تیز کردم و چشم چرخاندم از سید خبری نبود.

از بچه هایش پرسیدم، سید کجاست؟ گفتند: سید را به اورژانس بردند، گفتم چرا؟ چه شده زخمی شده؟ گفتند شیمیایی شده.

گویا آن شب بیشتر گلوله های توپخانه های عراق که به سمت سید و دستگاه هایش شلیک شده بود، شیمیایی بوده! که با صدای خفه ای منفجر می شده، و سید آن را امداد غیبی فرض کرده بود! از آن روز، هرجا که سید را می دیدم با اسم امدادهای غیبی، صدا می زدم، این شد که در لشکر معروف به امداد غیبی شد.

در حین نوشتن خاطره، خبرش را، از سردار سید محمد کسائیان، که دوست مشترک ماست گرفتم، تا با او صحبت کنم، گفت سید در بیمارستان بوعلی، بستری است! خوب شد یادآوری کردی؟ تا تماس بگیرم، من هم از فرصت استفاده کردم، و تماس گرفتم. چندین بار اما تلفنش پاسخ نمی دهد، این بار اول نیست که سید از زخم ها و جراحت های جنگ کارش به بیمارستان و بستری می کشد. امید است این بار امدادهای غیبی به دادش برسند، او را از چند دهه، درد و رنج مجروحیت، با شفای عاجل التیام بخشند، او که یکی از، جا ماندگان قافله شهادت است. برای ادامه خدمت، سرحال، سر زنده و با نشاط بماند انشاا...

خاطراتی از عملیات کربلای 4

عملیات کربلای 4 در منطقه جنوب در تاریخ 4/10/1365 انجام شد.

بخش اول: بمباران شیمیایی

پس از صرف شام و نماز نیروها برای حمله آماده شده بودند. در کنار اروند رود در نزدیکی ساحل و بعضی ها در قایقها منتظر و بی تاب برای عملیات نشسته بودند. همه آماده دستور حمله از قرارگاه لشکر بودیم، که هواپیماهای عراقی منطقه را به شدت بمباران کردند.

 شب تاریک بود و چیزی دیده نمی شد و فقط صدا و جرقه های انفجارها شنیده می شد، بعد از اندک زمانی بوی تند سیر، سبزی تازه و ماهی در منطقه منتشر شد، و این یعنی بمباران شیمیایی بچه ها با صدای بلند اعلام می کردند شیمیایی، شیمیایی رزمندگان سریع اقدام به زدن ماسک کردند.

 بدلیل کمبود ماسک بعضی از رزمندگان بخصوص فرماندهان از ماسک استفاده نکردند. در همین حال سرو صدایی بلند شد که یک رزمنده شیمیایی شده، و در حال شهادت است. من که ماسک نداشتم تعجب کردم، که چرا من و سایر رزمندگانی که ماسک نداریم هنوز سرپاییم و مشکلی حس نمی کنیم.

 وقتی نزدیک شدم دیدم رزمنده ای به زمین افتاده و در حال دست و پا زدن و خفگی است و تعدادی دیگر از رزمندگان دور او را احاطه کرده اند و هر کس چیزی می گوید یکی می گوید باید آمبولانس را خبر کنیم، دیگری می گفت آمپول ضد شیمیایی را به او تزریق کنید در همین لحظه من گفتم سریع ماسکش را بردارید. به محض برداشتن ماسک  او بلند شد و نفس عمیقی کشید و ایستاد و وقتی ماسکش را نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم علی رغم آموزش های ش.م.ر که در دوره های آموزشی بعد از سال 1361 که بدون استثنا در همه ی دوره های آموزشی برای مقابله با حملات شیمیایی دشمن با توپخانه و هواپیما گنجانده و اجرا می شد، این رزمنده عزیز به علت شور و هیجان شب حمله از باز کردن دریچه ماسکش غفلت کرده و آن را باز نکرده بود، در نتیجه اکسیژن داخل ماسک تمام شده و حالت خفگی به او دست داده بود.

یک خانه روستایی در نزدیکی اسکله بود که بعضی از رزمندگان برای محفوظ ماندن از گاز شیمیایی بالای آن خانه رفته بودند، بچه ها به آن ها می گفتند بیایید پایین، آن ها به شوخی می گفتند شاید  که شیمیایی شدیم، ما را که به سفر خارج نمی فرستند، اینطوری ما هم شاید یک سفر اروپایی رفتیم.

البته آن شب بسیاری از رزمندگان شیمیایی و راهی بیمارستان شدند و از منطقه به عقب تخلیه شدند. عملیات که توسط جاسوس های منافقین لو رفته بود علی رغم تلاش رزمندگان با توجه به آمادگی عراقی ها به اهداف خود نرسید.

در منطقه الرصاص لشکرهای سپاه با تلاش زیاد موفق به عبور از اروند شدند و بخش های عمده جزیره ام الرصاص را تسخیر کردند. اما سایر محورها به اهداف نرسیدند.

عملیات کربلای 4 که با تبلیغات فراوان جذب نیرو سپاهیان یکصدهزار نفری محمد رسول الله(ص) به منطقه اعزام شده بودند. بعد از نرسیدن به اهداف خود مقدمه ای اساسی با توجه به حضور نیروهای تازه نفس بسیجی و آمادگی طرح عملیاتی کربلای 5 و تلاش شبانه روزی گروهای شناسایی، طراحان، فرماندهان و مسئولین پشتیبانی سپاه پاسداران ظرف مدت دو هفته زمینه ی غافلگیری و شکست سنگین دشمن و سرنوشت ساز کربلای 5 را فراهم نمود. اما خود در تاریخ به فراموشی سپرده شد و کمتر از شجاعت و دلاوری های غواصان، رزمندگان و شهدای مظلوم آن مطلب نوشته شده است. از این رو بر خود فرض دیدم که خاطراتی را از این عملیات بیان کنم.

بخش دوم:

 برادرم حیدرعلی بارانی که از 16 سالگی به عنوان بسیجی تا کربلای 4 حدود 6- 5 سال از جبهه های غرب تا جنوب حضور داشت، در گردان مالک اشتر آرپی جی زن بود، غروب قرارگاه لشکر رفتیم سردار تقی مهری مسئول اطلاعات عملیات لشکربود، دم غروب بود یک رگبار باران جنوبی آمد زمین خیس شده بود سردار مهری راننده تویوتا وانت بود تا حرکت کنیم نیروها در سطح خرمشهر در خانه های مخروبه داخل سنگرها پناه گرفته بودند، در حالت استتار تا زمان حرکت و عملیات برسد. یگان ها شبانه طی شب و روز گذشته مستقر شده بودند. سردار مهری هر کاری که می کرد ماشین درجا می زد و باران بی امان قطع نمی شود، من گاهی از سپر جلو و گاهی از سپر عقب تلاش می کردم و ماشین سر میخورد سرانجام با تلاش زیاد و چندمین بار جلو و عقب از تله زمین رها شدیم. رسیدیم به سنگر نیروهای اطلاعات و تخریب که باید همراه نیروها برای رساندن نیروها به معبر و خنثی سازی مسیر با نیروهای عمل کننده همراه می شدند . ماشین ها را به ردیف گذاشتیم و نیروها را صدا زدیم  عراق بطور مداوم منطقه را زیر آتش گرفته بود. ماهم منتظر بچه های اطلاعات و تخریب ها تا می آمدند سوار شوند یک گلوله توپ می خورد بدو می رفتند به سنگر باز صدا می زدیم بچه های تخریب می آمدند باز یک گلوله توپ می آمد می رفتند سنگر، چند بار این موضوع تکرار شد من که خسته شده بودم با صدای بلند گفته آقایان عزیزان منم آدمم ضد زره نیستم شما را به خدا بیاید دیر شد، تصمیم گرفتم و هر گروه که آمدند آنها را با یک ماشین به نقطه ای دور در سه راهی ورودی خرمشهر بفرستم که آنچه منتظر بمانند، به این ترتیب نیروها را با ماشین ها بطور جدا سوار شدند و اعزام کردم در همین اثنا یکی از دوستان گفت کسی دنبال شماست وقتی بطرف آن صدا رفتم برادرم حیدر آقا را دیدم که در طول مدت که با صدای بلند با بچه اطلاعات و تخریب صحبت و مزاح می گردم صدای مرا شنیده، و بطرف صدا آمده بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم این آخرین دیدار بود. او یک بادگیر زیتونی با یک پوتین زیپ از رو داشت که یازده سال بعد که چنازه شریفش را آوردند وقتی پدرم از فراق یوسفش دید از جهان بسته و راهی دیار ابدی شده بود. از این دو نشان جنازه اش را شناختم (بقای جنازه). عملیات در نیمه شب آغاز شد. و برادرم در جزیره درگیر عملیات بود و سرانجام بعد از سالها تلاش و فداکاری مزد جهاد را با شهادت دریافت و به خیل شهدا پیوست.

 در سطح لشکر پیچید که بارانی شهید شده است. از طرفی من که درگیر هماهنگی و امور محوله بودم در روزهای دوم و سوم عملیات بر حسب دریافت گازهای شیمیایی که بسیار اثر گذاشته بود برای کاری به قرارگاه لشکر که زیر پلی در کنار اروند بود رفتم و بر اثر شیمیایی دچار تب و لرز شدم و چون مسئولین کسی نبود و فقط یکی دو نفر بی سیم چی و پیک در قرارگاه بودند دو پتو برداشته و در گوشه ای دراز کشیدم، و دیگر توان حرکت نداشتم چشمهایم ورم کرده بود، و گلویم گرفته و سرفه می کردم نمی دانم چقدر زمان گذشت دو شب و دو روز یا کمتر، فقط وقت اذان که از رادیوی بیسیم چی ها پخش می شد به زحمت بلند میشدم نماز می خواندم، و باز می افتادم در ضمن زیر پل بتونی که هم محکم، بزرگ و تاریک بود.

زمان عملیات مسئولین به قرارگاه های مقدم و منطقه رفته بودند. از طرفی چون موضوع شهادت برادرم به عنوان بارانی پخش شده بود دیگر کسی از من خبر نمی گرفت، تا اینکه از برادران تعاون لشکر که برای کاری آمده بود، قرارگاه صدای سرفه های خشک و بلند مرا شنیده بطرف صدا آمده مرا شناخت.

 وقتی مرا صدا زد و به زحمت جواب دادم او مرا بلند کرد، و به ماشین جیپش رساند و به بنه پشتیبانی برد او گفت خیلی حالت بد است و به شدت شیمیایی شدی، برایم یک دست لباس کامل گرفت و مرا به محل رفع آلودگی یکی از لشکرها برد.

 و قتی به دفتر بهداری مراجعه کرد تا دارو و سایر درمانها سرپایی را برایم انجام دهند، آنها که درگیری عملیات با تعداد زیاد شیمیایی مواجه و خسته بودند، گفتند آقا هرچه شیمیایی بوده ظرف دو سه روز گذشته به عقب اعزام شده اند، دیگه شیمیایی نداریم به گمان اینکه می خواهم به بهانه شیمیایی از منطقه به عقب برگردم، خلاصه با پافشاری آقای رضایی که گفتند ایشان از فرماندهان هستند. رضایت دادند که یک سری مواد رفع آلودگی بدهند که من در دوشهای صحرایی دوش بگیرم، در حالیکه دوش می گرفتم یک دست لباس تمیز و مرتبی را که برای عملیات آماده کرده بودم، بیرون آویزان بود، برادران رفع آلودگی کنترل کردند صدایشان را شنیدم که می گفتند خیلی آلوده است باید اینها را سوزاند واز بین برد تا کسی استفاده نکند از داخل دوش به زحمت گفتم برادر نسوزانید این لباس را لازم دارم می برم می شویم، گفتند نه هر جا ببرید بشوید بقیه را آلوده می کند.

 بعد از دوش و مصرف دارو حالم کمی بهتر شد و به قرارگاه برگشتم از دوستان هرکس مرا می دید با تعجب نگاه می کرد. چون در چند روز گذشته شنیده بودند که بارانی شهید شده و حالا مرا زنده می دیدند و مطلع نبودند که آن نازنین شهید برادرم حیدرعلی بود که در ظاهر از من کوچکتر بود و در واقع بزرگتر و انتخاب شده بود.

 قرارگاه تیپ ما واقع در یک خانه مخروبه ای در حاشیه خرمشهر بود با کیسه ماسه و پلیت تقویت شده بود، در اثنای عملیات هوا پیمانه های عراقی که با اطلاعات دقیق عقبه ها را بمباران می کردند، از جمله قرارگاه ما هم بمباران کردند، اما در زمان عملیات تنها چند نفر عناصر پشتیبانی در آن بودند سراغ وسایلم را که گرفتم دیدم وسایلم از جمله اورکتم ترکش خورده است.

عملیات کربلای 4 در تاریخ 4/10/1365 در منطقه جنوب انجام شد.



شهید احمدقنبریان

یاران آسمانی قسمت آخر

(سردار شهیداحمد قنبریان)

خاطره ای از برادر محمود قنبریان:

غروب روز اول درگیری در ساختمان ضلع غربی میدان اصلی با تعدادی نیرو مستقر شده بودیم. و در درب ورودی ساختمان برای امنیت ورود و خروج نیروها سنگری نعل اسبی رو به سمت غرب ایجاد کردیم، نیروها را در طبقات ساختمان تقسیم کرده بودیم، زیر زمین انبار مهمات و سایر وسایل، طبقه اول خوابگاه و محل استراحت و طبقه آخر محل بیسیم و فرماندهی پشت بام با سنگربندی و استقرار تیربار و دیدبانی و بررسی اوضاع درگیری و پاسخگویی به تیراندازی های دشمن، انتخاب شده بودند.

در پشت بام در حال دیدبانی و بررسی اوضاع درگیری بودم، که از سنگر ورودی که چند نفر مستقر و نگهبانی می دادند صدای تیراندازی آمد، کنجکاو شدم به پائین ساختمان رفتم، متوجه شدم از سمت غربی میدان در خیابان طالقانی غربی، که ضد انقلاب در نبش چهارراه، بعد از اشغال چند خانه ایجاد سنگر کرده بود، و به سمت شرق مسلط و تیراندازی می کرد، محمود برای سر زدن به ما و بدون اطلاع از وضعیت دشمن و سمت درگیری با ماشین به دور میدان آمده بود، ضد انقلاب به محض مشاهده ی ماشین محمود (فاصله سنگر ضد انقلاب با سنگر ما و میدان حدود دویست متر بود) با اسلحه دوربین دار دقیقاً پیشانی راننده ماشین را که محمود بود هدف قرار داده و شلیک کرده بود ماشین روبروی سنگر دشمن بود. با سر و صدای نیروهای مستقر در سنگر خودی متوجه خطر شده و با سرعت درب ماشین را باز و از ماشین به بیرون پریده و خود را به پشت ماشین رسانده بود. در همین اثنا نیروهای خودی برای مقابله با دشمن شروع به شلیک کردند. من خود را به محمود رساندم و او را به نقطه امنی رساندم بعد از احوال پرسی او را به بالای ساختمان برده و سمت موقعیت ضد انقلاب را توجیه کردم.

 قدری صبر کردیم تا هوا تاریک شد، از سپر عقب ماشین گرفتیم و آرام، آرام ماشین را از دید دشمن خارج کردیم وقتی به محل تیر اصابت شده دقت کردیم، دیدیم تیر ضد انقلاب دقیقاً در مقابل پیشانی راننده اصابت کرده، و اگر محمود با تیز هوشی و سرعت عمل از ماشین خارج نشده بود، اولین شهید جنگ دوم گنبد بود و جلوتر از احمد در رسیدن به هدف می رسید، اما قرار نبود مثل همه صحنه های دیگر کسی از احمد جلو بیفتد و محمود پس از احمد به دنیا آمده بود و بعد از او پاسدار شده بود، بعد او هم شهید شد. هوا کاملاً تاریک شده بود و شهر در خاموشی فرو رفته بودو شلیک های بی امان ضد انقلاب، و پاسخ از سوی نیروهای خودی، شهر را در جنگی دیگر فرو برده بود، با محمود خداحافظی کردیم او با ماشین چراغ خاموش از سمت دیگر، میدان به منطقه امن خیابان طالقانی شرقی رفته و از آنجا به سپاه بازگشت. محمود برادر کوچکتر احمد بود، که چند روز قبل از جنگ دوم به گنبد آمده بود، بعد از شهادت احمد عضو سپاه شد و دوره چتر بازی را در شیراز طی کرد او که در درگیری های گنبد یکی دوبار در آستانه شهادت قرار گرفت، سرانجام در عملیات فتح المبین مسیر سرخ احمد را پی گرفت و به لقاء الله پیوست و ما را که با دیدن چهره و لبخندهایش به یاد احمد و روزگار خوش پاسداری می انداخت با شهادتش در سوگی دیگر فرو برد و خود پاداش عندربهم یرزقون را دریافت. روحش شاد و یادش جاویدان و راهش پر رهرو باد.

برای شادی روح امام(ره) و ارواح شهدای گرانقدر و والامقام انقلاب اسلامی

"صلوات"


                                                           شهید قنبریان

یاران آسمانی قسمت چهارم

(سردار شهیداحمد قنبریان)

روحیه انقلابی برادر احمد :

احمد با روحیه انقلابی و شجاعت کم نظیرش، بعد از حمله شوروی و اشغال افغانستان به فکر رفتن به افغانستان بود. چگونه و چطورش را جویا نشدیم، چون به او اعتماد داشتیم او با یکی از رهبران گروه های اسلامی افغانستان ارتباط برقرار کرده بود. تا برای آموزش نیروهای افغانی برای مقابله با اشغالگران شوروی به افغانستان برود. یک روز موقع نماز ظهر که همه در صف جماعت منتظر اذان نشسته بودند با وضو داخل آسایشگاه شدم، احمد با یک روحانی افغانی که در حال گفتگو بود. در صف نماز نشسته بود، تا چشمش به من افتاد گفت: یکی ایشان است، و به من گفتند یک حرکت خیز انجام بده، بلافاصله حرکت خیر سه ثانیه را در جلوی چشم آنها در آسایشگاه انجام دادم. احمد در ادامه صحبتهایش با آن روحانی افغانی گفتند، من(خودش) به همراه سعید مرادی که از نیروهای ورزیده و ورزشکار بوکسور بود و بارانی به افغانستان می آیم. یک پادگان در اختیار ما بگذارید، نیرو برایتان تربیت خواهیم کرد برای مقابله با ارتش سرخ شوروی.

شهادت احمد:

شهید احمد قنبریان که از تهران بازگشته بود با بدست آوردن اطلاعات نقشه درگیری، و آشنایی قبلی از جغرافیای شهرستان گنبد خود را به قلب معرکه در شمال باغ ملی رسانده بود و در یک ساختمان دو طبقه مستقر شده بود، دوستی می گفت: در بالای ساختمان سنگری زده بود و نقاط مقابل را رصد می کرد. بعد از صحبت از ایشان خداحافظی کردم در پایین ساختمان که رسیدم، نگاهی به احمد انداختم که کلاه کاسکت به سر داشت و صدای تیر از هر طرف می آمد، که ناگهان احمد در جا یک پشتک وارو زد. با خود گفتم ماشاا... چقدر ورزیده است. در حالت جنگی هم از مزاح و شوخی دست برنمی دارد. لحظاتی بعد صدای برادران بلند شد، که احمد تیرخورده و زخمی شده، او را به بیمارستان منتقل کردیم تیر از سمت چپ زیر کلاه خورده احمد توسط تک تیرانداز ماهری، از فاصله دور مورد اصابت قرار گرفته بود، او را به بیمارستان رساندند و سرانجام احمد مزد همه ایثارها، تلاشها و همه پایمردی هایش را دریافته و به لقای الهی شتافت، و شهید شد در پی او سعید مرادی در منطقه بهار از ناحیه سر مورد اصابت تیر قرار گرفته و شهید شد. و به فرمانده دلاور و انقلابی خود پیوست. احمد که سرخط ارتباط با جمعیت حزب اسلامی افغانستان بود اطلاعات جمعیت اسلامی و سعید مرادی را با خود برد. و پرونده پروژه اعزام به افغانستان برای من بسته شد. و از آن ها، تنها من ماندم، با چشمی اشکبار و دلی سوخته در هجران یاران شهید، مسیر آنها را دامه دادم.

مدت آشنایی من با سردار شهید احمد قنبریان بیش از چند ماه نبود اما همین مدت کم هم کافی بود تا از آن بزرگ مرد انقلابی، رفتار و منش پهلوانی و اخلاق انسانی، بهره ها برده و پندها گرفته و ذخیره ها برداریم، افسوس که شهید سرافراز احمد قنبریان فرصتی بیشتر نیافت تا در تربیت و آموزش پاسداران نسل اول سپاه، و اعزام نیروها برای کمک به سایر نهضتهای انقلابی جهان نقش خود را بطور کامل به انجام برساند. و نسل خود را تکثیر کند، اما آنچه او در همین مدت زمان محدود انجام داد از طریق شاگردانش به نسلهای بعدی و آینده سپاه منتقل و ابدی شد. سردار شهید احمد قنبریان در روزگار خود بی نظیر بود رفتارش به گونه مالک اشتر بود. صبور، بی ادعا، مخلص و خدایی. که هر چه در وصف شهید قنبریان بگویم، کم گفته ام چون طی چند دهه بعد از آن که از گنبد تا کردستان تا جنوب ایران تا جنوب لبنان به ماموریت های مختلف و گوناگون رفتم. با خوبان بسیاری آشنا و افتخار دوستی داشتم. و فرماندهان آسمانی زیادی را زیارت کردم که داغ آنان بر دل و جانم نشست. که در این فرصت مجال نام آوردن از آن نام آوران و تعریف آنان نیست انشاا... در زمان مناسب انجام وظیفه نموده و به عنوان رد امانت و شکر نعمت انجام رسالت کنم، ولی همیشه جای خالی شهید احمد قنبریان را خالی دیدم، روحش شاد و یادش جاودانه و راهش پر رهرو باد.



                                            شهید خندان


یاران آسمانی قسمت سوم

(سردار شهیداحمد قنبریان)

اعزام به آموزش پاسداری :

در اوایل سپاه مرسوم بود، که نیروهای جذب شده، در سراسر سپاه در وقت اعلامی از مرکز، به پادگان امام حسین(ع) (دانشگاه افسری امروز سپاه) مراجعه، و پس از طی دوره چند هفته ای، ارزیابی نهایی، به سپاه ها معرفی و لباس دریافت، و تایید صلاحیت پاسداری شوند. تا قبل از آن هنوز لباس سپاه آماده نشده بود و می گفتند کسی هنوز صلاحیت پوشیدن لباس مقدس سپاه را تا طی این دوره ندارد. در مانور پایانی برادر احمد دو سه نفر از نیروهای ورزیده و سرتیم و مربی از جمله بنده و یک بیسیم چی را انتخاب و سایر نیروها را تیم بندی و در مورد مانور کمین و ضد کمین توجیه کردند، تیم همراه ایشان جلو افتاد و به سایر تیمها دستور دادند، با احتیاط، و آرام به منطقه حرکت کنند.

منطقه ای کوهستانی، حدود تیل آباد بین شاهرود و گنبدکاووس،(که ایشان آن منطقه را خوبمیشناختند)، انتخاب کردند. آخر پاییز بود در منطقه برف آمده بود در نقطه ای که محل عبور اجباری ستون نیروهای آموزشی بود، ارتفاع سرکوب را انتخاب کردند، ماشین را در شیار کوه به دور از دید، استتار کردیم و به بالای کوه رفتیم.

 وقت اذان ظهر شد نماز ظهر و عصر را در بالای قله به امامت ایشان خواندیم و بعد مستقر شدیم. بطوری که طبق تقسیم بندی ایشان هر کس یک شیار و دهلیز را باید مراقبت می نمود، از حرکت پیشروی نیروها، برای اجرای عملیات ضد کمین، سد می کردیم، با سهمیه بندی به هر یک از افراد، تعدادی فشنگ مانوری، پلاستیکی دادند، و خود که تیرانداز ماهری بود. تیر جنگی گرفتند.

ایشان با سرتیمها از طریق بیسیم در تماس بودند، پس از مدت زمانی ستون نیروها نمایان شد، وقتی خودروها نزدیک شدند، ایشان با تیر بار سد آتش درست کرد. ماشین ها متوقف شدند، و تیم ها طبق طرح توجیهی به طرف ارتفاعات پخش شدند، و ما طبق دستور ایشان، هر یک شیار و ارتفاعی را با تیراندازی به سمت نیروها کنترل می کردیم، نیروها باید با تاکتیک آتش و حرکت، با تیرهای گازی مشقی و سرتیمها با تیرهای پلاستیکی برای اجرای عملیات ضد کمین، اقدام می کردند، همگان با سعی تمام دستور احمد را انجام می دادند درگیری به شدت آغاز شد، و نیروهای کمین به فرماندهی احمد با همه تیمها مقابله می کردند، کار جدی بود، هرکس عقب می افتاد، یا عدم رعایت گرفتن سنگر، در موقعیت تیراندازی غفلت می کرد. احمد او را با زدن تیر جنگی در نزدیکش تنبیه می کرد، پس از مدت ها درگیری و تلاش، تیمها از پای افتاده، خسته، درمانده و با خشابهای خالی، موفق به انجام عملیات ضدکمین و دستگیری تیم کمین نشدند. سرانجام احمد از طریق بیسیم اعلام آتش بس کرد. نیروها در کف دره جمع شدند، در این درگیری چند نیرو با تیر پلاستیکی و یکی دو نفر با ترکش های تیر جنگی که احمد به نزدیکی نیروها زده بود، با سنگ ریزه ها به صورت سطحی مجروح شدند. پس از توجیه همگی سوار ماشین و به سپاه بازگشتیم. این مانور پایان دوره بود، و احمد طبق اعلام سهمیه، مرکز، تعدادی از نیروهای ارزیابی شده، با اولویت به تهران اعزام، و نیروهای باقیمانده را برای ادامه آموزش و سهمیه بندی بعدی و اینکه سپاه خالی نشود، به ادامه خدمت واداشتند.

دوره آموزشی در پادگان امام حسین(ع) که به تازگی توسط سپاه از منافقین پس گرفته شده بود، آغاز و طی چند هفته، بچه های آموزشی احمد در همه زمینه ها ورزیده و نمونه و سرآمد بودند دوره به پایان رسید و نیروها پس از بازگشت، به سپاه در انتظار لیست تایید شده، از مرکز بودند. پس از چند روز بعد نتیجه قبولی ها به سپاه گنبد، رسید متاسفانه چند نفر از نیروهای اعزامی، از لیست حذف شده بودند، با حزن و اندوه فراوان از بچه ها خداحافظی و از سپاه جدا شدند به دنبال کار خود رفتند.

 

اولین تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری بنی صدر:


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، امام(ره) کار نهاد سازی را به سرعت آغاز نمودند و روزهای دهم و یازدهم فروردین سال 1358 جمهوری اسلامی  که با آرا 2/98 درصد رای آری واجدین شرایط بسیار بالا و بی نظیر به تصویب مردم رسید. دستور به تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی دادند. بر اساس قانون اساسی نهادها را یکی پس از دیگری تشکیل دادند. طبق قانون اساسی رئیس جمهور  با رای مستقیم مردم انتخاب می شد. و مقرر گردید کمتر از یکسال پس از رای جمهوری اسلامی در پنجم بهمن 1358 انتخابات ریاست جمهوری با تعداد هشت نفر کاندید برگزار شود.

با شروع تبلیغات کاندیداها بنی صدر قصد تبلیغات و سخنرانی در منطقه شمال، گرگان و گنبد کاووس داشتند، از مرکز به سپاه های منطقه دستور محافظت و اسکورت بنی صدر داده شده بود در دی ماه 1358 بنی صدر پس از سخنرانی در گرگان، و چند شهر دیگر قرار شده بود، به گنبد کاووسسفر و سخنرانی کند، طبق دستور سپاه مرکز محافظت از ایشان، با سپاه بود به خصوص در شهرستان گنبد کاووس، که پس از جنگ اول، تعداد زیادی اسلحه، در دست مردم مانده بود. و این خود حساسیت بیشتری را از سوی مسئولین ایجاد می نمود. مقرر شد، یک تیم عملیاتی از سپاه گنبد به گرگان اعزام، و بنی صدر را به گنبد، با محافظت و اسکورت بیاورد، حدود ساعت 8 صبح بود. شهید قنبریان مرا که هنوز در میدان صبحگاه بودیم، صدا زدند و گفتند: آقای بارانی یک تیم از نیروهای عملیات را بردارید، و آقای بنی صدر، را برای سخنرانی، به گنبد اسکورت نمائید. من که با اطلاعات از سوابق و علایق ایشان (بنی صدر) مطلع بودم، علاقه ای به ایشان نداشته، بلکه مشکوک بودمدر نتیجه بدون هیچ جوابی، از ایشان دور شدم، احمد روحیه مسئولیت و پیگیری بالایی داشتند، بعد از مدتی باز مرا در حیاط سپاه دیدند، صدا کردند. و گفتند: پس چرا حرکت نمی کنید؟ با اینکه در تمام طول خدمت با احمد دستورات ایشان را بدون چون و چرا انجام می دادم، ولی در این مورد خاص سرم را پائین انداختم، و گفتم آقای قنبریان من پاسبان نیستم؛ من پاسدار انقلابم،  ایشان با زیرکی که داشتند، کل واصل قضیه و نارضایتی مرا از ماموریت دریافت، و بدون هیچگونه حرفی، فرد دیگری را صدا زدند و اعلام ماموریت کردند. فرد مزبور، با یک تیم به ماموریت اعزام، و حدود ساعت ده صبح بنی صدر و تیم اعزامی وارد سپاه گنبد شدند، طبق تبلیغات انجام شده، مردم برای استماع سخنرانی اولین کاندید ریاست جمهوری اسلامی، به میدان اصلی شهر آمده بودند. و میدان و خیابان های اصلی مملو، از جمعیت که بیشترشان را جوانان تشکیل می دادند شد. مقرر شد بنی صدر از سپاه به میدان شهر برده شود، باز شهید قنبریان مرا صدا زد و گفتند: بیایید برویم این بار دیگر چیزی نگفتم، و همراه شدم. طبق برنامه و دستور برادر احمد آقای بنی صدر را، به محل سخنرانی بردیم، سمت شرقی میدان اصلی یک کیوسک پلیس وجود داشت. که هنوز نیز هست و محل استقرار پلیس راهنمایی است، بنی صدر و میکروفون را داخل کیوسک قرار دادند. برادر احمد در جلو کیوسک و بقیه ما بین مردم و کیوسک ایستادیم (برادران سعید مرادی، حسین صوفی و...)، جوانان پرشور و انقلابی شهر، شعار می دادند، و برای استماع سخنرانی ایشان، بی تابی می کردند. بعضی از جوانان که دور میدان و ضلع غربی مستقر بودند، و برای دیدن اولین کاندید ریاست جمهوری اسلامی ایران بر روی درختها رفته بودند، بنی صدر سخنرانی، خود را آغاز کرد. بیشتر پیرامون وعده وعیدها، و مسایل ازدواج، و مسکن جوانان صحبت می کرد، در بین صحبتهایش جوانان پرشور کف میزدند، و شعار می دادند. بعضی افراد از روی درخت،تعادلشان به هم می خورد از درخت جدا می شدند و به داخل جمعیت می افتادند. البته کسی آسیب جدی ندید. خبرنگاران و عکاسان مرتب از بنی صدر عکس می گرفتند. سخنرانی بعد از حدود یک ساعتی تمام شد. و برای نماز و نهار به سپاه بازگشتیم، و ایشان به تهران رفتند، در اولین انتخابات ریاست جمهوری، پنچ بهمن 1358 در ایران برگزار شد. و بنی صدر با رأی 330/709/10 اکثریت، به ریاست جمهوری انتخاب شدند، بعد مدتی که از میدان اصلی شهر می گذشتم. کوچه ای بنام کوچه هلند، دور میدان اصلی وجود دارد. در این کوچه یک عکاسی بنام هلند است، وقتی وارد کوچه شدم، لحظه ای ویترین عکاسی، توجه مرا جلب کرد. همه عکسها مربوط به سخنرانی تبلیغاتی بنی صدر در میدان بود. عکس بنده هم که جلوی ایشان ایستاده بودم، به همراه برادر احمد قنبریان و برادر سعید مرادی و سایر برادران حاضر. به دوست عکاس که با هم سلام علیکی داشته، و داریم گفتم: همه عکسهای ویترین را میخواهم. ایشان عکسها را جمع و در پاکت گذاشتند، و به من دادند، در واقع من قصد داشتم بر اساس اطلاعات که داشتم، با بنی صدر عکسی نداشته باشم. مدتی بعد از برگزاری انتخابات، بنی صدر رای آورده و رئیس جمهور شد. باز از آن کوچه گذاشتم. با کمال تعجب دیدم باز همان عکسها پشت ویترین عکاسی به نمایش گذاشته شده است. وارد عکاسی شدم و بعد از سلام و احوالپرسی به دوست عکاسم گفتم: آقا من عکسها را که تکراری و شبیه هم بود از شما خریدم، تا دیگر در ویترین عکسی نباشد. ایشان گفتن آقا حالا ایشان رئیس جمهور شده اند، برای شما هم خیلی خوبه، در آینده می توانی مسئولی، استانداری چیزی بشوید.

گفتم: خیر آقا من مسئولیت پاسداری را با هیچ پست و مسئولیتی عوض نمی کنم. ضمناً به این رئیس جمهور هم هیچ افتخار نمی کنم! لذا خواهش می کنم عکسها را جمع کنید و دیگر در ویترین نگذارید، ایشان که مرد شریف و خوش اخلاقی است، قبول کردند، و عکسها را جمع کرده کنار گذاشتند. سرانجام بنی صدر ذات نالایق خود را با تصمیمات غلط و با نزدیکی به گروهک های ضد انقلاب، و دستور تسلیح آنان و مقابله با رای، نظر و خط امام(ره) نشان داد. و از مسئولیت فرماندهی کل قوا عزل شد ایشان با تردید و تصمیمات غلط شان در فرماندهی جنگ، پنج استان کشور را در آستانه اشغال کامل قرار داد. و در داخل، صحنه ی سیاسی کشور را دچار بحران و چالش سیاسی کرد.

او از ریاست جمهوری با رای عدم کفایت سیاسی مجلس، و تایید حضرت امام(ره) عزل و از فرماندهی کل قوا نیز معزول، و از کشور گریخت. افتخار رای بالای مردم و اولین ریاست جمهوری اسلامی که حاصل سالها مبارزه و تبعید و شهادت ها بود را متاسفانه از دست داده و به ذلت ابدی پیوست.

 

 

 


رزمنده

یاران آسمانی قسمت دوم

(سردار شهیداحمد قنبریان)

عدالت انباردار:

شلوار را گت کردم، خیلی کوتاه بود، تقریباً بیست سانتی از ساقه پوتین بالاتر قرار داشت. به انبار برای تعویض مراجعه کردم، انباردار هنوز حضور داشت، با عرض سلام به ایشان گفتم برادر، شلوار کوتاه است، در صورت امکان تعویض کنید. نگاهی به من انداخت قیافه من و آن شلوار را که دید لبخندی زد، و زود خودش را جمع و جور کرد، با صلابت گفت ما طبق عدالت رفتار می کنیم. خیر! تعویض نمی شود، بروید در انتهای سالن خیاط برایتان درست و اندازه می کند. به خیاط صلواتی مراجعه کردم، برادر پاسداری که بسیار شبیه انباردار بود، با سلام و احوالپرسی و اخلاقی خوش و با حوصله، پشت یک چرخ صنعتی بازمانده از سازمان زنان وقت در حال وصل و پینه عدالت، مسئول انبار بود، شلوارهای بلند را کوتاه و بخش اضافی را به شلوارهای کوتاه وصله می کرد.

در اوایل تشکیل، سپاه آشپزخانه نداشت، و مسئول تدارکات طبق هماهنگی برای نهار از شبکه بهداری به اندازه بیست سی نفری که سپاهی بودند غذا برای نهار می گرفت، صبحانه و شام هم نان و پنیر بود. آن روز مرا برای حمل غذا در نظر گرفته بود، که دیگ سوپ را به کمکش به داخل ماشین ببریم، وقتی سر و وضع خنده دار مرا با لباس کوتاه دید از خیرش گذشت، از سایر نیروها کسی را با خود برد. بعد از نماز جماعت (که امام جماعت برادر احمد  قنبریان بود، با پوشیدن یک عبای مشکی جلو می ایستاد و بعداً آن عبا را به من هدیه داد آن را داخل کمدی گذاشتم،  به منطقه که رفتم و آمدم یکی از برادران داغش را به دلم گذاشته بود) و صرف نهار ما را به حیاط سپاه فراخواند. اولین تمرین آموزشی ما شروع شد.

اول خودش حرکت خیز 3 ثانیه را انجام داد،  بعد ما را با فاصله به خط کرد. با صدای سوت ایشان باید زیگ زاگ می دویدیم و بعد زمین افتاده ملقی زده سینه خیز به پیش می رفتیم و سوت بعدی بلند شده و حرکت از نو چند بار طول حیاط سپاه را طی می کردیم حسابی خسته شدیم. وقتی صوت پایان را زد به پوتین های نو که نگاه کردم، پوست بخش هایی از پوتین در برخورد با آسفالت تازه کف حیاط، کنده شده بود از این بابت دلخور بودم.

   

روش ارزیابی :

 

احمد که در طول حرکات آموزشی ما را زیر نظر داشت، وقت متفرق شدن مرا صدا زد. گفت شما بیایید نزدیک که شدم، گفت ورزشکاری؟ سرم را پایین انداختم و با سر پاسخ مثبت دادم، سوال کرد: چه ورزشی تاخیر کردم دوباره پرسید، گفتم: کاراته، بلافاصله گارد گرفت و گفت به من حمله کن، گارد بوکس گرفته بود، ظاهراً بوکسور بود. نگاهی کردم، گفتم: نه گفت: چرا؟ گفتم اولاً سبک ورزشی ما بهم نمی خورد در ثانی محیط و لباس مناسب نداریم و ثالثاً حمله من به شما بی ادبی است. شما فرمانده منی، خنده ای کرد و گفت خوب بروید. در حین آموزش مرا زیر نظر داشت مدتی بعد اول به عنوان سرتیم عملیاتی انتخاب کرد و پس از مدتی مرا صدا زد، گفت: اسلحه و تاکتیک بلدی؟ گفتم بله! در کمیته یاد گرفتم. گفت: خوب؛ من در سطح شهر چند کلاس آموزشی اسلحه و تاکتیک دارم سرم شلوغ است. دنبال کسی می گشتم شما مناسبی. قبول کردم. برادری را صدا زد و دستور داد تا در روزهای کلاس مرا با خودرو و سلاح به محل کلاسها ببرد و به سپاه بازگرداند: در هفته سه روز کلاس آموزش بود اولی سلاح در ساختمان کمیته امداد روبروی سپاه که امروز محل استقرار ناحیه مقاومت سپاه گنبد کاووس است. دومین کلاس در دانشرای مقدماتی یک استادیوم رو باز که حدود دویست بسیجی می آمدند تاکتیک و سلاح درس می دادم و سومین کلاس در طبقه دوم مسجد حجتیه، برای خواهران کلاس آشنایی با سلاح داشتم، این کلاسها تا شروع درگیری دوم گنبد(نوزده بهمن 1358)ادامه داشت. برادر احمد همان روز در دفتر کارش مرا خواست و حکم ماموریت حمل سلاح برایم صادر نمود. از همان ابتدای ورود مسیر آینده پاسداری ام را مشخص کرد. که پس از سی و شش سال همچنان ادامه دارد. راهی که به من نمایاند. آن مدیریت، فرماندهی و مربیگری بود.

احمد همیشه یک لبخند بر لب داشت ولی در انجام امور بسیار جدی بود و کارها را بطور منظم و با برنامه پیگیری می کرد از جنبه مسئول آموزشی، هر روز صبح، بعد از نماز صبح، نیروها را به خط می کرد. در خیابان به صف می دواند، اندازه  و مدت ورزش تقریباً ثابت بود در طول صف خودش می دوید، و گاهی شعاری اعلام و هرکس پاسخ نمی داد، یا از صف عقب می ماند، با شیلنگی که در دست داشت نیرو را تحریک، و به صف می آورد. نیروها قلباً او را دوست داشتند و به او ارادت داشتند، احمد خوش اخلاق و پر جاذبه و و خونگرم بود. با چند برخورد هر کسی را جذب، و ارادتمند می کرد، برای ماموریت ها و گشت شبانه هر چند نفر یک سرتیم می گذاشت.

هیچ نیرویی از اینکه مسئولیتی به او داده نشده، دلخور نمی شد، و گلایه نداشت. به طور 24 ساعته در بین نیروها بود. و ضمناً در حال ارزیابی و سازماندهی. موضوع ورزش صبحگاهی برای نیروهایی که روزها در حال ماوریت و نگهبانی و آموزش بودند، سخت بود. بعضاً زیر تخت یا در گوشه ای از دفتر مخفی می شدند، و او تک تک نیروها را پیدا، و به صف می کرد، بعد از دویدن که مدت سی دقیقه ای، طول می کشید: نیروها در حیاط سپاه دایره وار می ایستادند، و او هر بار یک نفر را به وسط فرا می خواند. تا نرمش بدهد، این هم شیوه دیگر ارزیابی بود، که کسی نمی دانست، سرانجام و آخر کار نیروها، چه خواهد شد. از نردبانی، تک، تک بر بام موتورخانه رفته و طبق آموزش احمد به پایین می پریدند، او روش درست را تذکر می داد. بعد از صرف صبحانه نوبت تقسیم کار و سازماندهی ماموریت ها بود. احمد که خود نیروی آموزش دیده و ورزیده بود. در تیراندازی ماهر و در اجرای تاکتیک و حرکات جابجایی سریع بود.

 سبک آموزش او، با تفریح و گردش توام بود، بعضی روزها نیروها را سوار بر خودرو نموده به جنگلهای اطراف می برد، در آنجا، نیروها را تیم بندی می کرد. در داخل جنگل به عملیات کمین گسیل می نمود. تیمها در کمین با استفاده از میوه درختهای کاج به هم حمله و جنگ و گریزی راه می افتاد. که ساعتها طول می کشید.

نیروها بدون احساس خستگی در ارتفاعات و شیارها و دره ها به بالا و پایین می دویدند. تا ایشان با صدای سوت مخصوص، اعلام پایان می کرد. او مرحله به مرحله نیروها را جلو می برد. در مرحله اول کار آمادگی جسمانی را توام با آموزش تاکتیک دنبال می کرد. زمان به سرعت می گذشت،  و بعد از چند ماه، او مانور پایان آموزش را اجرا نمود. تا ارزیابی نهایی از آمادگی و توانایی های نیروها به دست آورد و نیروهای آماده را برای آموزش پاسداری به تهران بفرستد.




شهید احمد قنبریان



یاران آسمانی قسمت اول

(سردار شهیداحمد قنبریان)

مقدمه:

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پس از پیروزی انقلاب بزرگ و شکوهمند اسلامی با تدبیر بلند شورای انقلاب و در پی تایید حضرت امام(ره) تشکیل گردید.

قانون اساسی اصل یکصدوپنجاه جایگاه، رسالت و ماموریت کلی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را مشخص نموده است. انتخاب آیه و آرم سپاه، و نام بدون پسوند ملی، رسالت حفظ و حراست دست آوردها و ارزش های انقلاب اسلامی، دیدگاه و اندیشه بلند بنیانگذاران و طراحان سپاه را بخوبی روشن می سازد.

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یعنی هم مرز رسالت های انقلاب، در سراسر جهان بدون محدودیت های ملی و مرزی نیز یکی نشان از نگاه بلند انقلاب اسلامی به ظلم ستیزی و پشتیبانی از ملل مستضعف جهان منبعث از روحیه آزادگی قرآن مجید است.

هر چه از پیروزی انقلاب اسلامی فاصله می گیریم جریانات  داخلی و خارجی، همسو و مقابل انقلاب گسترش می یابد، ضرورت و اهمیت تشکیل این نهاد انقلابی بیشتر و بیشتر، رخ می نماید. سپاه پاسداران که طرح تصویب آن در سال 1357 به تصویب شورای انقلاب و پس از آن در قانون اساسی آمده است. در سال 1358 تشکیل و گسترش آن در سراسر کشور شروع شد. سپاه پاسداران شاید اولین تجربه نهادسازی نظام نوپای جمهوری اسلامی بود که در داخل و خارج از مرزهای ملی بدیل نداشت، تا بتوان از آن الگو برداری نمود.

از طرفی طبق روال جاری و مرسوم بین المللی، هر حکومتی نوپا که متکی به یکی از قطب های شرق و غرب عالم به قدرت رسیده و تشکیل گردیده، ارتش نوین خود را با الگوبرداری و طرحهای مستشاری تشکیل، سازماندهی، آموزش و تسلیح می نماید. جمهوری اسلامی که به هیچ قدرت خارجی وابسته و متکی نبود و تنها بر قدرت لایزال الهی و وحدت ملی مردم مسلمان ایران با رهبری بی نظیر و پیامبر گونه حضرت امام خمینی(ره) به پیروزی رسیده بود، از این قاعده مستثنی بود، بنابراین تشکیل سپاه بدون هیچ مستشار و الگوی خارجی آغاز و بر اساس ضروریات انقلاب اسلامی به صورت کاملاً منعطف تشکیل و سازماندهی گردید. از این رو فرهنگ سازمانی در سپاه پاسداران از اول بر اساس ولایتمداری، برادری، محبت و ادب بنیانگذاری شد.

سازمانی نظامی انقلابی، مسلح و بدون درجه با سلسله مراتب مکتبی و فرهنگ اسلامی و برادری که در شکل گیری، آموزش، تربیت و سازماندهی آن نقش اول و بی بدیلی داشت.

در سپاه پاسداران همه خود را مسئول می دانستند، نسبت به همه چیز، در داخل و خارج، از این رو سپاه پاسدران، در بدو تشکیل، با توجه به فروپاشی نظام حاکم و به هم ریختگی زیر مجموعه های امنیتی و خدمات، در سطح جامعه، امور نظامی و انضباط اجتماعی و امنیتیاین نهاد و سازمانها را به عهده گرفته و به طور رسمی و غیر رسمی هماهنگ می نمود. از تقسیم آرد و نان و کنترل صفهای نفت و بنزین تا رفع اختلافات و دعاوی زمین و آب و برقرای امینت، برخورد با ضد انقلاب و جریانات قارچ گونه سیاسی و فرهنگی ضد انقلابی، را رسالت و ماموریت خود می دانست. که این روحیه از بیانات و فرمایشات و رویه حضرت امام خمینی(ره) به سپاه منتقل می شد. شاید هنوز فرصت هماهنگی در تقسیم و روشن نمودن نوع ماموریت و بخشنامه و ابلاغیه به سراسر سپاه پاسداران از جانب مرکز، که همزمان با تشکیل نهاد سپاه در سراسر کشور درگیر بود، بوجود نیامده بود، اما فرماندهان سپاه در سال اول تشکیل با شور و مشورت با پاسداران و هماهنگی با ائمه جمعه و جماعت و دادستانیهای انقلاب و کمیته های انقلاب اسلامی، مسیر را هماهنگ یک سو و پیدا نموده، بدون لحظه ای تردید و توقف انجام ماموریت می نمودند، ساختار اولیه سپاه بسیار محدود و نیروها در حال گزینش سخت، و طولانی و اندک ولی بدون تردید، و توقف ماموریت ها در کمال سلامت و دقت و با کمترین اشتباه و هزینه اجرا می شد. خلوص و ایثار و فرهنگ حماسی شهامت و شهادت طلبی به یاری امدادهای غیبی، خلوص و ایثار که انقلاب اسلامی را به سر انجام رسانده بود سپاه را به جلو می برد.

در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همه یک درجه داشتند و با آن همدیگر را صدا می زدند برادر. یعنی نهایت پیوستگی دوستی و محبت و صفا. همین شد که سردار سرلشکر دکتر محسن رضایی را(برادر محسن) و سردار سرلشکر دکتر رحیم صفوی را (برادر رحیم) و به سردار سرلشکر مهندس  محمدعلی جعفری را(برادر عزیز) می گفتند و می گویند و می گوییم، از این رو در خاطرات هر چه در مورد فرماندهان عزیز و شهدای بزرگوار عنوان برادر خطاب می نمائیم چیزی از بزرگی و شان و جایگاه آنان کاسته نمی شود. که سطح ارادت و صفا و محبت فی ما بین را بیان و بالا می برد.

برادر احمد قنبریان اهل شهرستان شاهرود بود، این شهر با سابقه مذهبی دارای مردمی زحمتکش و متدین و انقلابی است.

او قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با مکتب انقلابی حضرت امام خمینی(ره) آشنا می شود. احمد علاوه بر اعتقادات مذهبی قوی و آگاهی های سیاسی ورزشکاری با روحیه و نشاط بود که بارها در میادین ورزش قهرمانی خوش درخشید(در رشته بوکس و دو و میدانی). و صاحب عناوین مختلف آموزشگاهی و باشگاهی را کسب کرده بود. از این رو عنصری جسور و بی پروا، خلاق و خطرپذیر بود، عناصر جسارت و چالاکی نیرو و نشاط جوانی با داشتن ادب و اخلاق اسلامی و عنصر مدیریت او را به فردی لایق جذاب و متمایز از دیگران می نمود. آنچه از بایدها در آن برهه از انقلاب نیاز یک عنصر انقلابی بود در احمد جمع شده بود.

احمد در سال های 1350 تا 1352 در دوره ستم شاهی خدمت سربازی را طی کرده و آموزش های مقدماتی نظامی را فرا گرفته بود. که در دوران پاسداریش بسیار کارساز بود.

در اوایل سال 58 بعد از جنگ اول گنبد کاووس به این شهرستان مهاجرت می کند و با جمع چند نفره اعزامی از تهران از جمله بنیان گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گنبد کاووس بود. و با شایستگی ها و توانمندی های که در او وجود داشت به عنوان فرمانده عملیات و مسئول آموزش سپاه پاسداران گنبدکاووس انتخاب می شود.

 شهید احمد قنبریان

چگونگی ورود به سپاه:

من در سال 1357 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با جوانان انقلابی منطقه قرق (در منطقه گرگان) با گرفتن تعدادی سلاح ام یک و ژ3 و یوزی با سازماندهی و آموزش جوانان محل، در مسجد محل و با استفاده از مهر کتابخانه مسجد، برای نیروهای کمیته محله، کارت شناسایی صادر، و ماموریت تامین امنیت را به طور خودجوش به عهده گرفتیم، بعد از تایید تشکیل سپاه پاسداران در شورای انقلاب که آرام آرام خبر آن منتشر شد.

من که دوران تحصیل و باشگاه در گنبد کاووس بودم، برای جذب به گزینش سپاه واقع در ساختمان مرکزی خیابان طالقانی محل آموزش و پرورش فعلی مراجعه و ثبت نام کردم.

با توجه به ساختار تازه تاسیس، و نیروهای محدود گزینش و تعداد زیاد داوطلب. ورود به سپاه، کار تحقیقات میدانی چند ماهی طول می کشید. من هم در کمیته انقلاب مشغول امور جاری بودم، سرانجام خبر دادند برای مصاحبه باید به سپاه گنبد مراجعه کنم، در آن زمان بخش فرماندهی و روابط عمومی در ساختمان مرکزی و ستاد عملیات در خیابان هفده شهریور بود. ساختمان نوسازی که یک حیاط بزرگ و ساختمانی با آسایشگاه و اتاق های اداری در آن قرار داشت. به ساختمان مرکزی که رفتم طبق ساعت معین فرمانده وقت سپاه که دانشجوی اعزامی از تهران بود کار مصاحبه را شخصاً انجام می داد، وارد که شدم سیداحمدمیر حیدری با احترام و اخلاق خوش البته وزین و با جذبه خاص مرا پذیرفت  و تحت تاثیر قرار داد.

مصاحبه، بیشتر پیرامون موضوعات سیاسی و گروه ها و نشریات آنان و مسایل منطقه و عقیدتی بود زمان به کندی می گذشت و ایشان با حوصله سئوالات را طرح و پاسخ های مرا می نوشت بعد از دو سه ساعتی مصاحبه تمام شد، مرا قبول اعلام و طبق هماهنگی دفتر گفتند، در پایین ساختمان برادر احمد قنبریان منتظر شماست تا به ستاد عملیات بروید.

اولین روز آشنایی با احمد قنبریان :

آن زمان نیروهای جذب شده را برادر احمد که مسئول آموزش و فرمانده عملیات بود. در معرض آموزش و آزمایش قرار می داد، تا به بخشهای چندگانه، عملیات، آموزش، تدارکات تقسیم کند. از ساختمان که بیرون آمدم دیدم یک جیپ وانت آبی رنگ با یک راننده، که ریش مشکی و انبوهی داشت منتظر است. هوای پاییزی سرد بود کلاهی مشکی بر سر با یک اورکت نظامی به تن پشت فرمان نشسته است. برای اولین بار بود که برادر احمد را می دیدم، به طرف ماشین رفتم تا دستگیره ماشین را گرفتم قبل از بازکردن درب ماشین، با سرعت حرکت کرد، من ناگریز درب ماشین را باز و پریدم داخل خودرو و درب را بستم، با تعجب به احمد نگاه کردم او با لبخندی نشان داد، که آموزش وارزیابی من شروع شده است.

به ستاد عملیات که رسیدیم، برگه ای به من داد  تا جیره لباس را از انبار دریافت کنم، وارد انبار که شدم پاسداری را دیدم،با ریشی سیاه و انبوه که قیافه ای شبیه احمد داشت، او مسئول تدارکات سپاه بود که شخصاً انبارداری هم می کرد. برگه را به او تحویل دادم شماره پایم را پرسید. یک پوتین نو روی پیشخوان گذاشت در قفسه های انبار کیسه هایی از لباس های استتار تکاوران  نیروی دریایی چیده شده بود، دست در داخل یک کیسه کرد و آستین یک بلوز را گرفت و بیرون آورد، بلوز تازه بود، روی میز گذاشته. و از کیسه دیگر یک شلوار روی میز گذاشت، شلوار استفاده شده ولی تمیز بود. او در حین انجام کار هر بار قد و هیکل مرا بعنوان خریدار برانداز می کرد. وقتی سهمیه جیره لباس را می داد. به من گفت ظهر بیا تا جایی برویم. من قبول کردم. و رفتم در آسایشگاه یک کمدی به من دادند که تعویض لباس کردم وقتی شلوار را پوشیدم کوتاه بود.